به سمت اتاق خواب مامان و بابا رفتم تا چک کنم که امده اند یا نه

اما متوجه عروسک خرسی هوارد شدم که در ان تاریکی گوشه ای رها شده بود.

عجیب بود.واقعا عجیب بود. تا به حال ندیده بودم که هوارد عروسکش را اینگونه رها کند.

یا در اتاقش بود یا در بغلش!

به سمت اشپزخانه رفتم تا ببینم هوارد حالش خوب است یا نه(پ.ن چون لیوان شکسته بود)

وقتی به سمت اشپزخانه رفتم متوجه شدم که بابا و مامان گوشه ای نشسته و گریه میکنند چون انها ناشنوا بودند ارام پیششان رفتم و روی شانه بابا زدم او با چشمانه کینه ای و دستان خونین به من نگاه میکردم ترسیدم ولی هنوز هوارد بی جان را که در ان گوشه بود نمیدیدم

سعی کردم با زبان اشاره به از او بپرسم که چه شده ولی بابا روی من هجوم اورد! دستانش را روی گردنم حلقه کرد و سعی کرد مرا خفه کند....

تموم شد😄

تا شنبه باااای

🤣🤣شوخی کردم هنوز بخون کاری باهات ندارم

من با فریادی بلند از خواب بیدارشدم

به سمت اشپزخانه رفتم و دیدم که همه چیز عادی است مامان داشت صبحانه حاضر میکرد، بابا داشت روزنامه-که معلوم نیست برای چند قرن پیش است-و هوارد داشت با عروسکش حرف میزد.

همه چی عادی بود جز......

پیام های بازرگانی😁

همه چیز عادی بود جز اینکه خانواده اصلا با من حرف نمیزدند!

اصلا مرا نمیدیدند! به شانه بابا ضربه زدم ولی اصلا به من نگاه نکرد حتی هوارد هم صدایم را نمیشنید

تا اینکه صدایی درون گوشم زمزنه کرد:《تو وجود نداری!همه تورو فراموش کردن اریکا》

خب دیگه بسه یکم اذیتتون کنم😁

هر گونه فحشی برای حرفی که الان میزنم ممنوعه😂

خب.. اممممم به احتمال زیاد من شنبه نتونم اینو براتون بزارم

چرا چون اینو هیچ جا ننوشتم و دارم از خودم در میارم هر لحظشو😄

ولی نمیدونم اخر سر چطوری جمعش کنم واسه همون اگه تا شنبه تونستم جمعش کنم میزارم :/

باااااای

میترسم منو جر بدید تو کامنتا🤣