سویون گوشه ی دیوار ایستاده بود و همینطور که با دست محکم جلوی دهنش رو گرفته بود و اشک میریخت به حرف های ته هون و مادرش گوش میداد که جلوی در اتاق او روی صندلی با هم حرف میزدند. آنقدر دستش را محکم روی دهنش گذاشته بود که هم دستش هم صورتش سفیدِ سفید شده بود.
بی وقفه اشک میریخت. اون تحمل نداشت ناگهانی همه چیز را بفهمد. او نمیتوانست نقش بازی کند که فراموشی گرفته. دفعه پیش هم شکست خورده بود. کسانی که زندگی اش را نابود کرده بودند مرده بودند و او الان وجودی پر از خشم و نفرت داشت و نیمدانست از کی انتقام بگیرد. سر چه کسی باید داد بزند؟ چه کسی را مقصر بداند؟ پدرش؟ مادرش؟ پدر بزرگ و مادر بزرگش که پدر و مادرش را به ازدواج همدیگه در آورده بودند؟ یا اصلا پدر ته هون؟ اما بدبختی های او خیلی قبلتر از پدر ته هون شروع شده بود. پس او آخرین کسی بود که میتوانست سرزنشش کند. او روی زانوهایش نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود و سعی میکرد کمترین صدا را از خودش در بیاورد که کسی متوجه نشود.
اما ناگهان دستش نتوانست مانع صدای هق هق او شود و ناگهان بلند فریاد زد و همینطور که گریه میکرد، با صدای بلند ضجه میزد. دستش را مشت کرده بود و به قلب بی قرارش میکوبید که مادرش سریع به اتاق رفت و با حیرت او را در آغوش کشید و گفت: چیشده عزیزم؟
_ مامان... نباید میرفتی
هه ریون ناگهان تپش قلب، خون در رگ هایش از جریان ایستاد و گرفت و گفت: چی؟
همینطور که سویون گریه میکرد و میخواست خودش را این ور و آنور بکوبد، هه ریون او را سفت گرفته بود. گریه میکرد و میگفت: متاسفم. مامان خیلی متاسفه. منو ببخش
اما سویون آرام نمیگرفت. حالا طوری گریه میکرد که تمام وجودش به لرزه در آمده بود. ته هون توی اتاق نرفت و بیرون ایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود و لب هایش را تا حد ممکن روی هم میفشارد تا صدای گریه اش را کسی نشنود.
_ اصلا میدونی چی به من گذشت.
_ آروم باش سویون، الان حالت بد میشه. خواهش میکنم.
سویون همچنان تقلا میکرد که خودش را از بغل مادرش در بیاورد. وقتی توی یک ثانیه به همه ی بلاهایی که بعد از مادرش سرش آمده بود فکر میکرد از او متنفر میشد و در عین حال میخواست او را درک کند. اما الان حس تنفرش به قدرت ادراکی اش قالب شده بود و فقط جیغ میکشید.
ته هون که طاقت نیاورد سریع داخل رفت و سویون را مثل مادرش در آغوش کشید. هه ریون سریع بلند شد که برود و یک آرامبخش بیاورد. ته هون محکم دست ها و کمر سویون را نگه داشته بود تا آسیبی به خودش نزند. بعضی از اشک هایش روی زمین و بعضی هایش روی لباس سویون میریخت.
همون لحظه سویون شروع به تشنج کرد و مثل تسخیر شده ها سرش را رو به بالا کرده بود و به کمرش قوص داده بود. ته هون همچنان سفت او را گرفته بود با اینکه خیلی ترسیده بود.
_ ببخشیدددد، سویون ازت خواهش میکنم تنهام نذار، منو ببخش
همه ی این حرف ها را با داد میگفت. تا هم به دل خودش تسکین بدهد هم سویون چیزی بشنود. هه ریون سرنگ به دست سریع آمد و سوزن آن را در بازوی سویون فشرد. کمتر از پنج ثانیه سویون دست از تقلا کشید و مانند نوزادی به خواب رفت.
ته هون او را از روی زمین بلند کرد و روی تخت گذاشت. خانم چو هم همینطورکه سرنگ در دستش بود در جایش میخکوب شده بود و در برابر هجوم هزاران فکر و خیالی که به ذهنش خطور میکرد تسلیم شده بود. او به دخترش نگاه میکرد و به این فکر میکرد که چطور وضعیت را درست کند؟ اصلا میتواند کاری کند؟