خانم چو ناگهان از آن حالت مهربان دلسوز تغییر حالت داد و چشم هایش گرد شد و با ترس به سویون نگاه میکرد. دستش را روی سر او گذاشت تا تبش را بگیرد اما دمای بدنش عادی بود.
_ اَ اَ الان چـ چی گفتی؟
_ شما دکتری؟
_ سویون. منو نمیشناسی عزیزم؟
_ ببخشید اما من میخوام برم. میشه به خانوادم زنگ بزنید بیان دنبالم؟
دست خانم چو از روی دستان سویون شل شد و پایین افتاد و بدون اینکه چیزی بگوید به سویون خیره شده بود. سریع از اتاق بیرون رفت و با یک مرد میانسال که او هم روپوش سفیدی به تن داشت و با تجربه تر از خانم چو به نظر میرسید وارد اتاق شد.
لبخندی به لب داشت و جلو رفت و گفت: حالت چطوره دختر جون؟
حس غریبی کاملا در سویون دیده میشد. خانم چو با نگرانی به دکتر مرد نگاه میکرد و گفت: این طبیعیه؟ چرا اینطوری شده؟
سویون گفت: نکنه شما مادرمی خانم؟
خانم چو لبانش را میخورد و سعی میکرد گریه نکند. سویون همه چیز را فراموش کرده بود. حالا باید چجوری او را دوباره میساخت؟ باید دوباره اتفاقات تلخ گذشته را برایش تعریف میکرد تا همه چیز یادش بیاید؟ یا باید همه چیز را طور دیگری جلوه میداد؟
سریع گوشی را از جیب روپوشش در آورد و گفت: ببخشید من الان برمیگردم.. از اتاق بیرون رفت و سریع با وکیل چو تماس گرفت. همینطور که بوق میخورد دست آزادش را در دهانش کرده بود و ناخنش را میجوید و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. وقتی صدای بوق ها قطع شد سریع گفت: چو سوکیونگ...
_ چیه چیشده؟ چرا انقد نفس نفس میزنی؟
_ سریع بیا بیمارستان... سویون... سویون
_ سویون چی؟
آقای چو ماشینش را بقل زد و گفت: بگو ببینم چیشده؟ اتفاقی برای سویون افتاده؟
_ اون هیچی رو یادش نمیاد، خاطراتش از بدو تولد پاک شده، فقط یه سری چیزای اساسی رو میدونه، مثلا این گه انسان پدر و مادر داره و اینا
_ سریع خودم رو میرسونم.
بعد هم گوشی رو قطع کرد و گازش رو گرفت و به سمت بیمارستان رفت.
وقتی رسید سریع بالا سر سویون رفت و دستای او را گرفت و گفت: سویون چه اتفاقی برات افتاده؟
سویون خودش را عقب کشید و گفت: اسم من سویونه؟ نکنه تو بابامی؟
آقای چو نگاهی نگران به خانم چو انداخت اما خانم چو فقط سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و پایین انداخت. او دوباره به سویون نگاه کرد و گفت: تو واقعا هیچی یادت نمیاد؟ یادت نمیاد پدر و مادرت چیشدن؟
خانم چو با صدای بلندی گلوش رو صاف کرد و جلو رفت و گفت: عزیزم فکر نکنم الان وقت مناسبی برای این حرف ها باشه، سویون باید استراحت کنه.
بعد هم دست همسرش را گرفت و تا بیرون برد و گفت: دیدی؟ اون به کل همه چی رو یادش رفته. تا حالا موردی مثل این نداشتیم.
_ چطور اومد اینجا؟
_ کیم ته هون اونو آورد.
_ چیییی؟ کیم ته...
_ آره خودش بود. مطمئنم. وانمود میکرد کس دیگه ایه اما من مطمئنم خودش بود. تا جایی که میدونم اون حتی برادر همسن خودش هم نداشته.
_ یعنی اون بلایی سر سویون آورده؟
آقای خواست با عصبانیت برود که که همسرش دستش را گرفت و گفت: صبر کن کجا میری؟
_ این پدر و پسر فکر کردن هر بلایی دلشون بخواد میتونن سر این دختر بینوا بیارن؟ حال همه شونو جا میارم.
_ منظورت چیه؟
_ من تازگیا توی روند تحقیقات فهمیدم که کسی که دستور قتل پدر سویون رو داد پدر ته هون بوده.
خانم چو اون روز برای چندمین بار شوکه شد. آقای چو ادامه داد: تازه دست اون زنیکه ی عوضی هم با پدر ته هون توی یه کاسه بوده. اما الان جفت شون گم و گور شدن. حالا هم که میگی مرده زنده شده. مطمئنم همش زیر سر اون پدر آب زیره کاهشه.
خانم چو دیگر نمیتوانست تحمل کند. همه چیز فراتر از چیزی که فکرش را میکرد بود.
_ چرا به من نگفتی؟
_ همه این مدت داشتم رد اون زن رو میزدم که فهمیدم یه سری ارتباطات با پدر ته هون داشته. تا اینکه سه هفته پیش فهمیدم پدر ته هون مرده. بعید نیست اینم یکی از نقشه هاشون بوده باشه.
_ پسر بیچاره. حتما خیلی اذیت شده.
_ هه ریون تو طرف کی ای؟ سویون یا ته هون؟
_ اون فقط یه پسر نوجوونه؛ مطمئنم اون بیگناهه.
اما آقای چو که موج نگرانی را در نگاه همسر مهربانش میدید او را به آغوش کشید و گفت: مطمئن باش دیگه نمیذارم اتفاقی برای تو یا سویون بیفته.
خانم چو یک قدم عقب رفت و با عصبانیت گفت: نه نمیذارم، ایندفعه خودم از دخترم مراقبت میکنم...
+ جمعه ۱۴۰۲/۰۷/۰۷ 13:51 نویسنده : mobina
|