سویون هاج و واج مانده بود. دیگر کنترلش در دست خودش نبود. قبلش تند تند میزد. سعی کرد تغییری در صورتش بوجود نیاید اما اگر دقت میکردی میفهمیدی که درونش چخبر است. میخواست فریاد بزند و به قلب ابلهش بگوید لازم نیست انقدر محکم تاپ تاپ کنی که ثابت کنی هنوز زندم. دوست داشت به آن چنگ بیندازد و بگوید کسی که داری خودت را برایش به آب و آتش میزنی کسی نیست که فکر میکنی.
سویون فقط به نوک کفش هایش نگاه میکرد. باید فرار میکرد یا باید یک نه ـی محکم برای همیشه به او میگفت؟ یا باید می ایستاد و هیچ چیز نمیگفت. تائه که دید او آرام است و چیزی نمیگوید سرش را خم کرد تا بتواند چشم های او را ببیند.
_ ببخشید که یه هویی شد اما...
سویون چشم هایش را بست و سرش را بالا آورد. آرام آن ها را باز کرد و نگاهی دقیق به تائه انداخت. چرا باید انقدر شبیه هم باشند؟ حس کرد نمیتواند با پرخاشگری جواب بدهد و او را ناراحت کند. اینطوری فکر میکرد دارد ته هون را ناراحت میکند.
نگاه و صورت سرد و خشنش حالا مشوش و بی قرار بودند. تمام اجزای صورتش میلرزیدند و صورتش غمگین بود. نمیداند چطوری اما همینطور که به او خیره شده بود وسط حرف او پرید و گفت: اینو برای پدرم میبرم.
بعد از چند ثانیه فهمید چیکار کرده و سریع به آن ور نگاه کرد. برای چند ثانیه فکر کرد او ته هون است و جوابش را داد. سینه اش تند تند بالا و پایین میشد. او الان دیگر هیچ توجهی به تائه نداشت. اما تائه با چشمانی از حدقه بیرون زده و با ناباوری گفت: چ..چی؟پدرت مرده؟
اما سویون دیگر نفهمید دارد چه میشود. روی زانو هایش افتاد. دنیا دور سرش میچرخید و فقط هاله های مشکی را میدید که تند تند از جلوی چشمانش رد میشدند. خورشیدی که داشت غروب میکرد و آن ها را آنجا تنها میگذاشت. تائه از مبهوتی بیرون آمد و سریع زیر بغل سویون را گرفت که نیفتد. اما سویون همان لحظه دیگر بیهوش شده بود. گل سویون از دستش افتاد و کنار پایش جا خشک کرد.
آن بچه ها که دقایق زیادی را آنجا گذرانده بودند و منتظر رفتن آنها بودند تا به شیرینی ها هجوم ببرند با دیدن بی حال شدن سویون سریع به سمت آنجا دویدند و با نگرانی به او نگاه میکردند. تائه سعی کرد لبخند زورکی ای به آن بچه های بزند و همانطور که سعی میکرد سویون را از آن حالت در بیاورد و روی کولش بگذارد گفت: خوب میشه نگران نباشید :)
نگاهی به شیرینی ها انداخت و گفت: برای شماست، بخورید.
بعد هم با سرعت همینطور که سویون را سفت نگه داشته بود به سمت خیابان دوید تا یک تاکسی بگیرد و سریع به بیمارستان بروند.
او همینطور که از شدت وزن سویون خمیده شده بود سعی کرد سرش را بیرون نگه دارد و با یک دست سویون را نگه داشته بود و دست دیگرش را تکان میداد تا شاید یک ماشین بایستد و به آنها کمک کند.
وقتی به بیمارستان رسیدند، تائه با نگرانی و با سردرگمی به این ور آن ور میرفت تا کسی کمک شان کند، که چشم یک دکتر به او و بیمار کول شده اش افتاد و سریع به سمت آنها رفت و چند نفر را خبر کرد تا یک تخت بیاوردند.
یک نفر سریع تخت را هل میداد به سمت آنها برد. تائه آرام سویون را روی تخت گذاشت و آن خانم دکتر با نگرانی سویون را معاینه کرد و سریع توی کاغذ چیز های نوشت و به پرستار کنار دستی اش داد و گفت: سریع این ها رو بیار.
_ چشم.
تائه گوشه ی لباس آن دکتر را گرفت و گفت: چیشده؟
آن دکتر اول ماتش برد اما گفت: اول کمک کن این تخت رو ببریم توی اون اتاق تا پرستار سرم و بقیه ی وسایلو بیاره.
بعد هم با دستش به اتاق 106 اشاره کرد و با هم او را بردند. تا آنها رسیدند، پرستار با وسایلی که دکتر گفته بود برگشت و دکتر هم سریع سرمش را با دقت وصل کرد و بعد هم دستگار نوار قلب را به سویون وصل کرد و وقتی دید همه چیز نرمال شده نفس عمیقی کشید و عقب رفت و به تائه نگاه کرد که تمام این مدت با نگرانی او و سویون را زیر نظر داشت.
آن دکتر روی شانه ی تائه زد و گفت: اولش فرصت نشد ازت بپرسم اما... تو چجوری زنده ای؟
_ بله؟
_ نمیدونم چرا همیشه، همه چیز تهش به تو وصل میشه.
_ ببخشید اما متوجه نمیشم چی میگید.
خانم چو که تازه متوجه شده بود ته هون هیچ وقت او را ندیده بود خندید و گفت: آه درسته. تو منو ندیدی. منم فقط عکساتو دیدم چون سویون نشونم داد. حتی چند بار هم با سویون به آرامگاهت... عاممم یعنی... خب در واقع جایی که فکر میکردیم آرامگاهته اومدیم اما...
_ فکر کنم اشتباه گرفتید.
_ منظورت چیه که اشتباه گرفتم؟ تو مگه کیم ته هون نیستی؟
تائه سرش را پایین انداخت و بعد هم به سویون نگاه کرد و گفت: پدرش مرده؟
_ جواب منو بده... مگه تو کیم ته هون نیستی؟
_ کِی مرد؟ وقتی مردش خیلی ناراحت شد.
خانم چو دستش را زیر چانه ی تائه گذاشت و سرش را به سمت صورت خودش برگردند و گفت: وقتی یه بزرگتر داره باهات حرف میزنه بهش نگاه کن.
تائه چشمانش را به زمین دوخته بود اما خانم چو همچنان سعی میکرد صورت او را طوری تنظیم کند که فقط بتواند به او نگاه کند. خیلی عصبانی بود اما سعی میکرد وسط بیمارستان داد نکشد. رگ های پیشانی اش بیرون زده بود و بینی اش پر و خالی میشد. یک نفس عمیق کشید و گفت: کیم ته هون، چرا برگشتی؟ اصلا چرا وانمود کردی مردی؟
تائه خودش را عقب کشید و پششت به خانم چو کرد و خواست برود.
_ وایسا.
تائه ایستاد اما رویشش را برنگرداند.
_ به سویون گفتی؟ یا گذاشتی با فکر و خیال خودش رو دیوونه کنه؟
به هر حال جوابی هم برای داشتن نداشت. پس راهش را از همان امتداد کشید و رفت. خانم چو که میدانست به زور نمی تواند به زور از او حرف بکشد تصمیم گرفت منتظر بماند تا خودش همه چیز را بگوید.
بعد هم به سمت سویون رفت و سرمش را چک کرد و پتو را تا روی گردنش بالا کشید. بعد هم صندلی کنار تخت رو جلو کشید و رویش نشست. با ترحم به سویون نگاه میکرد. اگر سویون بیدار بود قطعا از این نوع نگاه خیلی عصبانی میشد اما خانم چو منظور بدی نداشت.
تائه همینطور که میرفت سعی میکرد بغض کلویش را نترکاند. حس میکرد چند نفر از داخل گلویش با سوزن به او حمله کرده بودند. همان لحظه رعد و برق مهیبی زد و تائه به خودش لرزید.
باران خشمگینی شروع به باریدن کرد وقطرات باران بی رحمانه به تائه اصابت میکرد و پشت گردن و صورت او را مورد هدف قرار میدادند. او داشت مجازات میشد؟ اما برای چه؟ براری ترسو بودنش؟ یا برای اشتباهات گذشته اش؟ اشتباهاتی که حتی مقصرش خودش نبودند.
....
خانم چو تمام شب را پیش سویون مانده بود و حتی نرفت خانه پیش دختر سه ساله اش. آقا و خانم چو تمام این مدت هر کاری از دست شان بر می آمد برای سویون کرده بودند اما سویون خودش کمک آنها را قبول نکرده بود چون نمیخواست سر بار کسی باشد.
سویون کم کم داشت چشم هایش را باز میکرد. نور شدید خورشید که پس از آب تنی دیشب خیلی درخشان تر شده بود در اتاق پخش شده بود و نورش آنقدر زیاد بود که انگار شخصا به ملاقات سویون آمده بود. چشم های سویون به سختی باز میشد چون نمیتوانست آن نور شدید را بعد از این همه تاریکی ناگهان برای چشم هایش تجزیه و تحلیل کند.
چشمانش را ریز کرد و آرام سرش را به چپ و راست چرخاند تا ببیند کجاست که دید خانم چو دست هایش را بقل دست راستش گذاشته و سرش روی دست هایش است و خوابیده. بعد هم سرم را روی ساعد دست چپش دید و حدس زد کجاست. سعی کرد آرام بلند شود اما تکانی که خورد باعث شد خواب سبک خانم چو بپرد و مثل برق از جا کنده شود و سریع سرش را از روی دست هایش برداشت و به سویون نگاه کرد. جلو رفت و دستی به سر سویون کشید و گفت: خوبی عزیزم؟ جاییت درد نمیکنه؟
سویون با بهت نگاه میکرد. در آخر گفت: شما کی هستید؟