حال
سویون با یادآوری آن روز دوباره اشک ریخت. همینطور که کنار قبر ته هون نشسته بود و جعبه ی شیرینی ها را آنجا می گذاشت، گفت: من احمق را میبینی؟ هنوز برایت شیرینی میپزم... اما تو حتی آنها را نمیخوری، هر وقت میروم میبینم چند بچه از قبل کمین کرده اند و منتظرند من بروم تا شیرینی هایت را بخورند... خیلی خوشمزه شدند ها. به آشپزی من ایمان نداری؟
بعد هم چشم هایش را بست تا آبی که توی چشمانش جمع شده بود پایین بریزد و چشمانش شفاف تر ببیند. گرچه تو این سه سال آنقدر گریه کرده بود که حالا کمی تار می دید. سریع دماغش را گرفت و اشک هایش را پاک کرد و لبخندی زورکی زد و گفت: نه نه گریه نمیکنم. تو نگران من نباش. فقط شیرینی هایت را بخور تا آن بچه ها که همین الانشم پشت درخت هستند حمله نکرده اند. دوباره دلت به حالشان نسوزد ها، به اندازه کافی خورده اند
و بعد لبخندی تلخ زد و گفت: راستی بهت گفتم که یک نفر درست مثل تو توی کلاس اومده؟... نه نه اون جای تو رو برای من نمیگیره. بد به دلت راه نده. اون انگشت کوچیکه ی تو هم نمیشه بی معرفت... آخ ببخشید نباید اینو میگفتم. تو قول دادی تا وقتی زنده ای باهام بمونیو به قولتم عمل کردی، گرچه از قولت یک روز هم نگذشت
و بعد زد زیر خنده. دوباره اشک هایش را پاک کرد و گفت: اما من قولی ندادم مگرنه؟
این مکالمه ای بود که هر هفته وقتی سویون پیش ته هون میرفت داشت. هر هفته از همان شیرینی ها می پخت یواشکی برایش میبرد اما قسمت بچه هایی میشد که آنجا بودند.
سویون بالاخره بلند شد و گفت: باید دیگر بروم. پدرم نگرانم میشود. هفته دیگه یکشنبه دوباره می آیم. تا آن موقع شیرینی هایت را بخور
گذشته
سویون با اشک های بی امانش رکاب میزد. باران شدیدی شروع به باریدن کرده بود که اشک های صورت سویون را در خود گم میکرد. زمین خیس شده بود و به سختی میشد رکاب بزند.چند بار حتی نزدیک بود ماشین به او بزند.
وقتی که از کوچه پس کوچه هایی که پدرش در آن زندگی میکرد گذشت، بالاخره به آن خانه رسید. در حیاط باز بود. چشمانش را بست و وارد شد و آرام گفت: بابا، باباااا
ابتدا توی حال را که چندان بزرگ نبود را دید و بعد هم صدای ضعیفی از توی آشپزخانه به گوشش رسید. سریع به آنجا رفت و پدرش را دید که دراز به دراز کف آشپزخانه خوابیده و چاقویی هم درست وسط شکمش است و اطرافش هم غرق خون است.
کنار پدرش شیرجه زد و دست و پایش را گم کرده بود. همنین چند دقیقه ی پیش ته هون را از دست داده بود. حالا هم داشت پدرش را از دست می داد. انقدر شوکه شده بود که نمیدانست اشک بریزد یا از وضعیت خودش به خنده بیفتد.
پدرش با صدایی ضعیف که از ته چاه بیرون می آمد گفت: من... متاسفم...دخترم
سویون دست غرق در خون پدرش را گرفت و گفت: حرف نزن پدر
گوشی اش را برداشت و فورا به آمبولانس زنگ زد و با صدایی لرزان گفت: هر چه سریع تر یه آمبولانس بفرستید، یه نفر اینجا داره میمیرهههه
_ خونسردی خودتونو حفظ کنید خانم، آدرسو بگید
و سویون آدرس را گفت و گوشی را قطع کرد. و بعد هم دست پدرش را دو دستی روی صورتش برد و گفت: تو یکی حداقل من را تنها نگذار
قطره ی اشکی خونی از گوشه چشمان پدرش لیز خورد و به پایین رفت و با شرمساری به دخترش نگاه میکرد. آرام زیر لب گفت: من... را ...میبخشی؟
سویون همینطور که گریه میکرد گفت: آره، آره میبخشم فقط هیچی نگو
تمام عضلات صورت سویون میلرزید و گریه میکرد. همانطور که دست پدرش را محکم روی صورتش گذاشته بود ناگهان حس کرد که دست هایش شل شده است. نگاهی به پدرش کرد و دید نفس نمیکشد. کار از دیوانه باز یگذشته بود و فقط با تمام وجودش ضجه زد. خودش را روی زمین میکوبید و با دست های به خون آغشته اش به خودش چنگ میزد.
بعد از چند دقیقه آمبولانس آمد و چند نفر هم داخل خانه رفتند و تا ببیند چه خبر شده، اما وقتی دختر بیچاره را می دیدند که به خودش میپیچد و گریه میکند، بغضشان می گرفت.
بعد از چند دقیقه پلیس هم آمد. سویون به دیوار تکیه داد بود و همانطور به نقطه ی پر از خونی که چند د قیقه ی قبل پدرش داشت آنجا جان میداد، خیره مانده بود. حتی دیگر اشکش نمی آمد. به اندازه کافی تمام این سال ها بدبختی کشیده بود. تصویر دست های خونین ته هون و بدن آغشته در خون پدرش از جلوی چشمانش کنار نمیرفتند.
سردردی بی سابقه به او دست داده بود. صدای آزیر ماشین پلیس روی اعصابش بود. چند پلیس توی آشپز خانه در حال نمونه برداری بودند و داشتند صحنه ی جرم را قرنطینه می کردند تا تحقیقاتشان را انجام دهند. چند پلیس دیگر در کوچه و حیاط خانه داشتند از افرادی که آنجا بودند بازجویی میکردند و یک پلیس هم در کنار سویون نشسته بود تا به حرف بیاید. اما سویون آن شب به اندازه کافی دیده بود و شوک زده بود که نمیتوانست لام تا کام حرف بزند.
آن پلیس هم آدم عجولی نبود و عی میکرد سویون را درک کند. کنارش نشسته بود و بدون اینکه حرفیی بزند منتظر بود سویون واکنشی از خود نشان دهد اما او تنها کاری که میکرد این بود که چند ثانیه یک بار پلک بزند.
چشم هایش پف کرده و دورش قرمز بودند و رگه های خونین چشمش بیرون زده بود. خودش هم نمدانست چرا نمیتواند از جایش تکان بخورد. مثل اینکه هنوز نتوانسته بود این همه اتفاق بد و تصویر خونین جنازه هارا را که آن هم در عرض یک ساعت اتفاق افتاده بود، هضم کند.
وقتی کار پلیس تمام شد آن آقای بازپرس که کنار سویون نشسته بود بالاخره لب به سخن گشود و گفت: بیا با ما به اداره پلیس برویم، اگر تنها بمانی ممکن است آن قاتل ها سراغ تو هم بیایند
سویون هم همینطور که به افق نگاه میکرد، بالاخره دهان گشود گفت: نگران من نباشید... آنها هدفشان فقط پدرم بود. گرچه خوشحال میشوم اگر سری هم به من بزنند.
اما بازپرس به حرف های او اهمیت نداد و او را به سختی بلند کرد به سمت ماشین برد. سویون تند تند نفس میکشید و میگفت: این آژیر های رو اعصاب را خفه کنیدددد
و آن بازپرس هم سریع دستور داد تا همه را خاموش کنند. و بعد گفت: الان بهتره؟
سویون چیزی نگفت و فقط خوابید. به محض اینکه به خواب فرو رفت. این بار سه جفت چشم وحشتناک به سویون خیره مانده بودند. آنها به گرگ کامل تبدیل شدند و زوزه ای کشیدند و به سمت سویون حمله ور شدند.
+ جمعه ۱۴۰۲/۰۴/۳۰ 19:1 نویسنده : mobina
|