هایییی

چطورید؟ روبه راهید؟

امروز دوباره یه مجموعه کتاب آوردم براتون

کلا دیگه زدم تو خط کتابای چند جلدی

این کتاب ایرانیه و مربوط به زمان حدودا 5000 سال پیشه نویسندش آقای آرمان آرین هستند.

این کتاب بر اساس اوستا و بُندَهش در قالب رمان نوشته شده

بریم تک تک جلداشو یه نگاهی بندازیم^^

نام: پتش خوآرگر (حماسه، سرآغاز)

تعداد صفحات: 345

بخشی از کتاب: پاهای پسرک از وحشت قفل شده بودند و دست هایش می لرزیدند. اگر بر میخواست و به سوی درخت دیگری می دوید، غول بی تردید او را می دید و با دو قدم به او می رسید و اگر همانجا می ماند غول چن ثانیه ی دیگر بالای سرش بود. در همین فکر ها بود که ناگهان دو دست نیرومند از فراز همان درخت، بر سرش فرود آمدند و پیش از اینکه صدایی از او بر اید دهان و کمرش را گرفتند و با یک حرکت بالای شاخه ها بردند...

نام: پتش خوآرگز (مردی از تبار اژدها)

تعداد صفحات: 434

بخشی از کتاب: مردی نقابدار، همچنان و عرق ریزان، پنجه های خستگی ناپذیرش را بر بلندای صخره کوبید و سوراخ به سوراخ بالا رفت تا به نیمه های راه رسید. آنگاه پسرک سوگندش را شکست و نیم نگاهی به زیرپا و اطراف شان انداخت، جایی از دیواره که دیگر نه آن، نه راهی به پس بود وو نه راهی به پیش ...

نام: پتش خوآرگر (بربنیاد های هست)

تعداد صفحات: 460

بخشی از کتاب: پتَوُنَ غرق در فکر هایش گام برداشت و زیر نور کم رمق ماه زمزمه کرد: گفتی اسم ان پسرک چه بود؟

"زُروان داد" با آهسته ترین صدایی که از آن حلقوم خش دارش بر می آمد گفت: آراستی! اما فکر نکن که پیدا کردن و به چنگ آوردنش از دست آن گوی دیوانه کار آسانی است.

جادوگر جواب داد: خوب حواست را جمع کن و به من بگو آیا چیز دیگری مانده که من ندانم؟...

نام: پتش خوآرگر ( از ژرفای تاریکی)

تعداد صفحات: 391

بخشی از کتاب: گرشاسب برخاسته بود!

بر دوپای کوه مانند خود ایستاده بود، با گرزی که چشمانِ سرخِ هر چهارسویش می درخشیدند و بازوانی لرزان از حسرت و نفرتی که سال ها در جان خو دانباشته بود و گیسوانی که به همان زودی خیس از عرقِ خشم بودند. باور کردنی نبود که او دیگر بار بازوانش را در تن خویش با خود داشت و گرزش، آن گرز نیاکانِ دیرینِ سام و نریمان را، در میان پنجه هایش می فشرد!

نام: پتش خوآر گرد (حماسه ی اندرون)

تعداد صفحات: 392

بخشی از کتاب: درخت نجوا کرد: «آری سیمرغ! اینک زمان توست… و من نیز آماده‌ام!» مرغ هزارنامِ نیرومند، در آن فرتوتیِ بی‌بازگشتِ هزاره‌اش، واپسین سخن خود را این‌چنین بر زبان آورد: «بلوغ بشر رسیده است. دیگر نه به من و نه به تو نیازی نیست، ای یار جاودانم! ما به سرایی می‌رویم که بی‌زوال است و همچون همیشه در این سفر، یار و همراه خواهیم بود!» آنگاه چشم‌های درخشنده‌ی خویش را بست و در خود آتش گرفت. آتش گرفت بی‌آنکه تخمی از سیمرغِ پسین، در زیر تن خویش برجای نهاده باشد.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

امیدوارم بخونید و خوشتون بیاد^^