گذشته
آن رو ته هون و سویون کمی در خیابان ها پرسه زدند و در سکوت کنار هم راه میرفتند؛ اما گاهی ته هون با مزه پرانی سکوت شان را میشکست. سویون قصد داشت حالا که آن روز را پیچانده بود زودتر به سر کار برود. اما ته هون دوست نداشت او برود. سویون زیرکانه گفت: اگر میخواهی همچنان با من بمانی میتوانی به محل کارم بیایی و به من کمک کنی
_ واقعا؟
_ اما...
ته هون هوفی کشید و گفت: همیشه یک "اما" در میان است.
سویون که از نقشه ی خود خرسند بود گفت: باید امروز رو دو قرار حساب کنی، چون داری به محل کارم هم می آیی
_ صبر کن ببینم...
اما ته هون می دانست فایده ای ندارد پس مطیعانه گفت: باشه
و بعد هر دو به سوپر مارکتی رفتند که سویون پاراه وقت آنجا کار می کرد. سویون مدام به ته هون امر و نهی می کرد و نهایت استفاده را میبرد. همینطور که خودش پشت میزبان نشسته بود مدام به ته هون میگفت: یک بسته نودل از انبار بیار و توی قفسه ها بچین... آن کیک ها به هم ریخته اند لطفا مرتب شان کن
همینطور که امر و نهی میکرد ناگهان چیزی احساس کرد. دستش را روی شکمش گذاشت. سعی کرد ضایع بازی نکند. اما ته هون که مرتب در حین کار از پشت قفسه ها سویون را می پایید، متوجه رفتار های مشکوکش شد.
سویون سریع به طرف دستشویی رفت. وقتی وضعیتو دید یکی زد توی سرش. خیلی زود بود. هنوز وقتش نبود. حالا چه غلطی باید میکرد؟
آمد گوشی اش را بردارد که دید توجیبش نیست و یادش آمد روی پیشخوان جا گذاشته. سعی کرد نفس عمیقی بکشد و آرام باشد. با خودش گفت: فکر کن فکر کن.
بعد هم ادای گریه در آورد و گفت: تا دوساعت دیگه شیفت بعدی نمیاد، تازه نمیدانم او هم دختر است یا نه
ناگهان صدای در زدن آمد. همچنین صدای قرچ قرچ پلاستیک. ته هون با صدایی آرام گفت: تا ده بشمار بعد در رو باز کن بعد از پنج ثانیه صدای بسته شدن در دستشویی آمد. این یعنی ته هون رفته بود.
سویون با اکراه در را باز کرد و دید روی دستگیره ی در یک پلاستیک است. آن را برداشت و داخل آن را نگاه کرد. یک بسته پد توی آن بود. سویون لبخندی زد. باورش نمیشد که آن بچه پولدار آنقدر فهمیده باشد.
وقتی از دستشویی آمد بیرون دست هایش را شست و با لباسش خشک کرد و بعد بیرون رفت. کنار ته هون که در حال چیدن جنس ها بود رفت و خواست به او کمک کند. ته هون سعی کرد در چشمانش نگاه نکند. اضطرابی از سر خجالت زدگی داشت و احساس معذبی می کرد. ته هون که او را دید او را کشاند و پشت پیشخوان برد و گفت: تو بشین همینجا، درست مثل چند دقیقه ی قبل. لازم نیست عذاب وجدان داشته باشی
بعد هم زد زیر خنده و رفت به کارش برسد. سویون هم لب هایش را خورد و همینطور که ریز میخندید و قلبش قیلی ویلی می رفت سرش را زیر انداخته بود و بعد هم نشست روی صندلی پشت پیشخوان. چند نفر وارد شدند و او ایستاد و سلام داد.
ته هون هم به او اشاره کرد که انقد بلند نشود. سویون واقعا حس خوبی داشت. حس می کرد برای اولین بار کسی به او اهمیت می دهد.
وقتی شب به خانه رفتند شروع کردند به پیام دادن به هم دیگر. همینطور که در تاریکی شب نور آبی گوشی روی صورت شان بود با لبخندی ژکوند با هم حرف میزدند.
ته هون پیام داد: "قرار بعدی مون فردا باشه خوبه؟"
_ "هی من حوصله ندارم دوباره مدرسه رو بپیچونم"
_ " نه توی مدرسه قرار میذاریم"
_" دیوونه شدی؟ من حوصله ی حواشی رو ندارم"
_ "" هی قرار بود من قرار ها رو تعین کنم"
_ " هیچ وقت همچین قراری نداشتیم"
_ "شب بخیر"
_ " هی وایسا ببینم، نمیتونی همینطوری بری. من تو مدرسه باهات قرار نمیزارمممم"
اما ته هون سریع آفلاین شد تا مجبور نشود با سویون بحث کند. سویون هم دندان هایش را روی هم فشرد. اما کاری که امروز کرده بود را به یاد آورد و تصمیم گرفت کاری به کارش نداشته باشد. در عین حال لبخندی روی لب هایش پدیدار شد و آرام به خواب رفت