گذشته
سویون هاج و واج مانده بود. تقریبا انتظار این یکی را نداشت. ته هون جعبه شیرینی را از دست او قاپید بازش کرد و گفت: ظاهرشان خوشمزه ست، حالا که اصرار داری آنها را هم قبول میکنم.
سویون به خودش آمد و گفت: هی من هیچ وقت اصرار نکردم پسره ی پر رو... اصلا می دانی تقصیر من است که خواستم از تو عذر خواهی کنم
اما ته هون به همراه شیرینی های عزیزش میدوید و سویون هم دنبالش بود. آن ها را دو دوستی چسبیده بود و مراقب بود تا مبادا کسی به او برخورد نکند وآن ها بریزند. بالاخره هر دو از نفس افتادند و سویون هم به ته هون رسید و یقه اش را کشید و گفت: انجامش نمی دهم
_ متاسفم اما همین الان هم اختیار با تو نیست
_ هی تو چی فکر کردی؟ فکر میکنی چون پولداری حق با توئه؟ بچه جون یه زمان خانواده ما، در امد یک روزش اندازه کل دارایی پدر تو بود، اون وقت فکر میکنی الان از خدامه که باهات قرار بزارم
بعد هم انگشت اشاره اش رو به طرف ته هون گرفت و گفت: از حد خودت فرا تر نرو
و بعد هم رفت.
....
سویون دوباره حالش بد بود. انگار دنیا نمی خواست یه روی خوش به او نشان دهد. وقتی رفت خانه آدرسی را برای سوجین فرستاد و خودش هم رفت آنجا تا ببیند چه کسی به آنجا می رود. اما کمی که منتظر ماند دید همان ماشین که چند روز پیش آن اراذل واوباش از آن پیاده شدند، دارد به آنجا نزدیک می شود و دقیقا همان آدم ها با چماق چاقو دنبال کسی می گشتند. سویون بغض کرده بود. زیر لب گفت: انقدر بگردید تا علف هرز زیر پاهایتان در بیاید. و سریع از آنجا دور شد.
وقتی فردای آن روز رفت مدرسه به محض اینکه وارد کلاس شد سوجین را دید که نشان میداد مشتاقانه منتظر اوست. سویون هم خودش را خوشحال نشان داد و به سمت او رفت. اما به محض اینکه جلوی او رسید دستش را مشت کرد و توی شکم سوجین فرو کرد و همینطور که سوجین از درد به خودش میپیچید گفت: تو دختری *** فکر کردی من هالوئم؟ آرزویی خارج رفتنت را با خودت به گور ببر.
و بعد هم سریع از کلاس رفت بیرون. ته هون هم سریع دنبالش رفت و دید که همان جای همیشگی نشسته است و گریه می کند. ته هون دستمال به او داد و سعی کرد به او نگاه نکند اما کنارش نشست و هیچی نگفت. سویون دستمال را روی زمین انداخت و گفت: سریعا گورتو گم کن. نمیخوام کسی رو ببینم
_ منظورت اینه که الان بیشتر از هر وقتی نیاز داری کسی رو ببینی؟
_ ببینم، زبان نفهمی یا چی؟ بهت گفتم برو
ته هون لبخندی زد و همچنان که به سویون نگاه نمی کرد و گفت: این اولین قرارمون باشه، چطوره؟
سویون نفس عمیقی کشید و خودش را کنترل کرد که مشت دیگری حواله ی ته هون نکند. ته هون قبلا هم ضرب شست او را چشیده بود و می دانست چه ضربه های آتیشنی دارد. هنوز جای ملاقات قبلی شان درد می کرد. ته هون نفس راحتی کشید و گفت: مطمئنم که تو هم میخواهی همین الان از مدرسه جیم بشی، پس نظرت چیه با هم بریم؟
_ من ادم دست و پا چلفتی ای مثل تو رو با خودم نمی برم.
_ چرا؟ من خوب میتوانم از دیوار بالا بروم
سویون بالاخره به ته هون نگاه کرد و ته هون هم به او نگاه کرد. چشم ها سویون خیس بودند. ته هون دستمال دیگری در آورد و خودش اشک های او را پاک کرد. سویون هم گفت: فکر نکن با این کار ها میتونی دل من را ببری، من از آن های نیستم که با یه حرکت ساده خر بشوم
_ کی خواست خرت کنه؟ تو فرشته ای
سویون به آن طرف نگاه کرد و گفت: انقدر زبان نریز خوشم نمی آید
ته هون که فهمیده بود توانسته است کمی او را نرم کند دستش را روی چانه ی سویون گذاشت و به طرف خودش برگرداند و گفت: بریم؟
اما بدون اینکه منتظر جواب سویون بماند دست او را کشید و از راه خروج اضطراری به حیاط پشتی رفتند و از روی دیوار های نه چندان بلند پریدند. سویون گفت: کارت خوبه ها
ته هون لبخندی از سر خجالت زد و گفت: تو خیلی ماهرانه تر انجامش دادی، فکر کنم زیاد از اینکار ها می کنی
_ به تو ربطی ندارد. حالا آقای نابغه کجا می خواهی بروی، تو حتی کیفت را هم جا گذاشتی
ته هون دستی روی شانه اش کشید و مثل جن زده ها پرید و گفت: ای وایی همه چیزم توی کیفم بود
_ یادمه قبلا همه چیزت را توی کمدت میگذاشتی
_ آره ولی به لطف یک نفر دیگر اینکار را نمیکنم
سویون لخند زیر پوستی ای زد و گفت: من میخواهم دوکبوکی بخورم... احیانا کلاست نمیاد پایین اگر تو هم بخوری؟
ته هون ذوغ زده شد و گفت: نه من عاشق دوکبوکی ام
بعد هر دو به سمت خیابان ها رفتند و بالاخره یک خانم مسن که دستفروش بود و دوکبوکی میفروخت را پیدا کردند وجلو رفتند. سویون لبخندی زد و گفت: آجوما(توی کره به خانم های مسن آجوما میگن) من اومدم
آن خانم هم لبخندی زد و گفت: این آقا پسر خوشتیپ کیه؟
سویون سرخ و سفید شد و بالاخره گفت: ایلگوپ نالجا(یعنی هفت قرار)
ته هون شاکی شد و گفت: هی این خیلی نامردیه که همچین اسمی روی من بذاری
_ میشه دقیقا بگی چه اسمی برازنده تونه حضرت آقا؟
ته هون کمی فکر کرد و گفت: دوست پسر موقت چطوره؟
_ نه همون ایلگوپ نالجا رو میپسندم
ته هون خندید و گفت: باشه اما...
_ اما چی؟
_ حداقل بگذار من حساب کنم
_ اگه کیف پولت همراهت بود خوشحال میشدم حساب کنی
ته هون که یادش آمده بود کیفش را جا گذاشته بود با دست روی سرش زد و این کارش باعث خنده ی سویون شد. صدای آجوما آن ها را به خودشان آورد: دوکبوکی هایتان آمادست:)
سویون هم کمی بیشتر از مقداری که باید پول می داد روی میز او گذاشت تشکر کرد و خداحافظی کرد. آجوما تا به خودش آمد و خواست بقیه ی پولش را پس بدهد او رفته بود. ته هون گفت: یکی دوکبوکی انقد گران است؟
_ نه اما ما فقیر بیچاره ها باید خودمان هوای خودمان را داشته باشیم.
بعد سویون آمد گازی بزند که ته هون گفت: وایسااا
سویون ترسید و گفت: چیه چیشده؟ آن اراذل و اوباشند؟
ته هون خندید و گفت: نه بابا، باید عکس بگیریم از اولین قرارمون
سویون نگاه عاقل اندر سفیهی به ته هون کرد و گفت: خب بگیر
_ میدونی که...
سویون گفت: باشه بابا فهمیدم. بعد هم گوشی خودش را در آورد و هر دو همینطور که دوکبوکی هایشان را به هم زده بودند عکس گرفتند.