10
گذشته
ته هون آن شب هم نتواست بخوابد. داشت به سویون فکر می کرد. با این تفاوت که نه با نفرت. با احساسی عجیب که تا حالا تجربه اش نکرده بود. نمی دانست دقیقا چیست؟ چرا آنقد عمیق بود و چرا با اینکه چند ساعت پیش سویون را دیده بود باز هم دلش می خواست او را ببیند.
اما کار امروز از همیشه برایش عجیب تر بود. او چرا به سویون کمک کرده بود؟ چرا همان لحظه انتقامش را نگرفت؟ و چرا دیگر نمیخواست انتقام بگیرد و مهم تر از همه چرا وقتی را بغل کرد انقدر دگرگون شده بود؟
تا صبح این افکار در سرش بود خودش هم نفهمید چگونه خوابش برد اما خوابید و در رویایی قشنگ خودش و سویون را دید. صبح که صدای آلارم گوشی اش زنگ خورد سریع از خواب پرید تا حاضر شود. اما یادش آمد امروز شنبه است و مدرسه تعطیل است. فردا هم تعطیل بود.
برای اولین بار توی عمرش از تعطیل بودن مدرسه ناراحت شد. دلش میخواست هر چه زودتر به مدرسه برود.
سویون هم در این حال داشت تمرین می کرد که چگونه از بابت کاری که کرده معذرت خواهی کند؟ گوشی اش را برداشت و گروه کلاس شان را باز کرد. بین اعضای گروه کیم ته هون را پیدا کرد و وارد پی وی اش شد. فکر میکرد شاید بتواند به صورت مجازی راحت تر عذر خواهی کند. گلویش را صاف کرد اما خودش هم نمیدانست چرا چون قرار بود با دست هایش بنویسد. پس شروع کرد: سلام کیم ته هون عزیز...
بعد با خودش فکر کرد شاید هم نباید به او بگوید عزیز و پاکش کرد و دوباره نوشت: سلام آقای کیم ته هون...
او دست هایش را لای موهایش کرد و تا حدودی آن را کشید و گفت: چرا انقد احمق شده ای؟ یک پیام میخواهی بنویسی ها
بعد دوباره همه را پاک کرد و نوشت: سلام کیم ته هون...
آره به نظرش این بهتر بود و ادامه داد: راستش من بابت آتش سوزی و گیر افتادنت متاسفم. واقعا متااسفم. و بابت کمک دیروزت بسیار ازت سپاسگزارم...
کلمه سپاسگزار را پاک کرد و نوشت: ممنونم. من نمی دانم برای جبران آن چه کار می توانم برایت انجام بدهم. اما امیدوارم تو هم چیز سختی از من نخواهی چون صادقانه بگویم توانایی انجام هر کاری را هم ندارم. می دانم که تا الان از بچه های کلاس چیز های زیادی از من شنیده ای اما باید بگویم 90 درصد آنها درست است و من واقعا همچین آدمی هستم. و در رابطه با آن بچه هایی که آن روز ته راهرو دیدی باید بگویم که آنها قلدر های مدرسه مان هستند و هر کس که مورد آزار آنها یا بقه ی قلدر ها قرار بگیرند، به من پول می دهند تا آنها را ادب شان کنم. فکر نکن این کار را به فقط به خاطر پول میکنم، اما می دانی که پدرم در چه وضعیتی است و باید به او کمک کنم. گرچه قبل از ورشکسته شدن پدرم خودم به حساب آن قلدر ها می رسم. اما آن دختر هایی که مورد تجاوز قرار میگیرند و جیک شان هم در نمی آید را حسابی حمایت می کنم. بدون اینکه به آنها بگویم آن پسر ها را جوری ناقص می کنم که تا آخر عمرشان نتوانند از پایین تنه شان استفاده کنند. و این بود همه ی ماجرا بنابراین ازت خواهش میکنم که به مدیر و معاونان چیزی نگویی. همه بچه های مدرسه می دانند که من چه میکنم و با وجود تمام تنفری که از من دارند این کارم را تحسین می کنند.
بعد هم چشم هایش را بست و آن را ارسال کرد. یک دور از روی پیامش خواند و فهمید چقدر احمق است و آن را سریع پاک کرد.
در همین حین صدای اعلان پیام آمدن از گوشی ته هون آمد. ته هون هم که دلش روشن بود پیامی مهم آن روز دریافت می کند یک لحظه هم گوشی اش را از خودش دور نکرد. تا پیام را دید آن را برداشت و سریع باز کرد.
سویون که دید پیامش قبل از پاک شدن سین شده است خیلی تیز نفس را فرو برد و خدا خدا کرد که آن را کامل نخوانده باشد. اما ته هون قبل از خواندن آن متن آن را کپی کرده بود چون می دانست هر لحظه امکان دارد سویون آن را پاک کند و دقیقا همینکار را هم کرد. او دختر ها را خوب می شناخت. می دانست هر وقت پیام بلند بالایی دریافت میکند سریع پاک میشود. که 99 درصد آن پیام های بلند اعتراف دختر هایی بود که از ته هون خوش شان آمده بود.
سویون تقریبا خیالش راحت بود. تصمیم گرفت حضوری به او بگوید ببخشید و چند شیرینی به همراه یک سیب (توی کره سیب نشانه ی معذرت خواهی است) برای معذرت خواهی آماده کرد. البته او امید زیادی نداشت و هر لحظه می ترسید هدیه ی عذر خواهی اش از طرف ته هون رد شود و هم ته هون و هم بقیه ی بچه های کلاس برداشت اشتباهی از هدیه اش بکنند.
او تمام مدت توی گوگل سرچ کرد و بهترین دستور پخت شیرینی ها را امتحان کرد. گرچه اینکار ها را وقتی سر کار توی کافه بود امتحان می کرد و نظر مردم را درباره آنها می پرسید. همکاران سویون معتقد بودند او یک شیرینی پز حرفه ای خواهد شد.
سویون در طی این دو روز برای شیرینی های شنظر سنجی گذاشت و بهترین آنها را انتخاب کرد و در قالب های خرسی و قلبی و سایر قالب های ناز و خوشگل پخت و همه را در جعبه ای زیبا گذاشت وتزئین کرد.
دوشنبه که می خواست به مدرسه برود دل توی دلش نبود و با خودش فکر میکرد چگونه آن ها را به ته هون بدهد. اون صبح زود چند تا از شیرینی ها را برای پدرش هم برده بود و مطمئن بود او هم خیلی خوشش آمده.
ته هون که پیام سویون را خوانده بود خوب می دانست که باید چه درخواست کند. توی کلاس نشست و مشوش به این ور و آن ور نگاه می کرد تا سویون برسد. سویون هم قبل از آمدنش شیرینی ها را به دفتر داده بود تا در یخچال نگه دارند و زنگ تفریح آن ها را بگیرد. بعد هم سر کلاسش رفت و همینطور که میخواست بنشیند برای اولین بار لبخندی به ته هون زد و ته هون خشکش زد. قلبش تالاپ تالاپ میزد. با خودش گفت: آرام بگیر جان مادرت، اتفاقی نیفتاده که.
سویون فکر می کرد آن روز قرار است رویایی ترین روز زندگی اش باشد. حتی به سوجین هم نگفت که ته هون دیروز در حق او چه کار کرده بود؛ اما صورت گل از گل شکفته اش خبر از اتفاق خوبی در روز گذشته می داد. سوجین هم چیزی نپرسید البته و دلیلی نمی دید که بخواهد بپرسد.
آن روز وسط کلاس معاون مانند همیشه در زد و گفت: ببخشید اما میشه سوجین چند لحظه بیرون بیاید؟
معلم هم گفت: البته اما باید زود برگردد این مبحث ریاضی خیلی مهمه
معاون هم با سر تایید کرد و سوجین بلند شد و رفت. سویون هم سعی کرد برایا اولین بار به درس توجه کند. اما حس غریبی به او دست داد. سوجین چرا رفته بود؟ چرا اسوجین همیشه انقدر مرموز بود؟ زود می رفت یا بعضی اوقات هم کلا نمی آمد. سویون چند بار از او پرسیده بود اما سوجین همیشه ماهرانه او را پیچانده بود.
سویون به عقربه های ساعت نگاه می کرد و منتظر برگشت سوجین بود. بعد هم مدام به در نگاه می کرد. طاقتش طاق شد و بلند شد و گفت: خانم ببخشید من می تونم برم بیرون؟
_ کجا بری سویون؟
_ خب راستش باید برم دستشویی، خیلی فوریه
معلم لبخندی و نصفه و نیمه زد و گفت: از دست تو سویون، پاشو برو
سویون هم با سرعت به طرف در رفت و در را بست. یه راست به طرف دفتر معاون رفت. لای در کمی باز بود و صدای سوجین عصبانی بلند شد: من کاری از دستم بر نمی آید. خسته شدممم
_ مثل اینکه تو قراردادت را فراموش کردی؟
_ نه نکرده ام. اما دیگر نمی توانم آن دختر روانی را تحمل کنم
سویون به فکر فرو رفت. منظور او چه بود؟ سعی کرد با گوشه ی چشم نگاه کند. سویون را دید که با مردی قد بلند وسیاهپوش حرف می زند. اما صورت آن مرد از تیر رس دید سویون خارج بود. سوجین ادامه داد: ببین آقای هر کی که هستی. من دیگه نمی توانم با شما همکاری کنم. اون دخترک نم پس نمیدهد.
_ اگر نتوانی ماموریتت را درست انجام بدهی خبری از رفتن هم نیست
_ اما شما قول دادید، من تمام تلاشم را کردم
_ هی تند نرو. قرار بود در ازای آدرس پدر کیم سویون من هم تو را به اروپا بفرستم تا از خانواده ات دور شوی وبرای خودت زندگی کنی، اما همین کار ساده را هم نتوانستی بکنی
سویون نفسش حبس شد. یعنی حتی سوجین هم او را گول زده بود؟ اما اگر زود قضاوت کرده بود چه؟
سوجین پایش را زمین کوبید و گفت: اصلا هر کاری میخواهی بکن من همین امروز می روم و می گویم نمی توانم با او دوست بمانم، تحمل او حتی برای عیسی مسیح از زنده کردن آدم ها هم سخت تره.
_ پس قرار دادمان فسخ می شود و تو هم خسارت را می پردازی
_ هر غلطی می خواهی بکن
سویون فهمید سوجین می خواهد بیرون بیاید، سعی کرد اشک هایش را کنترل کند و بدو بدو به سمت کلاس رفت. حالا همه ی رفتار های سوجین برایش معنا پیدا کرده بود. آن همه بی میلی سوجین و مدام سئوال کردنش درباره پدرش. اما باز هم بازیگر خوبی بوده که توانسته بود سویون را گول ببزند. گرچه سویون هیچ وقت به هیچکس تو زندگی اش اعتماد کامل نکرده بود.
چهره شاد آن روزش تبدیل به غمباد ترین چهره دنیا شد. او همان لحظه نقشه ای به سرش رسید. برای اینکه بفهمید سوجین واقعا با آنها همکاری می کرده یا نه.
وقتی سوجین سر کلاس آمد صورتش نشان میداد عصبی است اما سویون می دانست خیلی بیشتر از آن چیزی که نشان می دهد عصبانی است.... وقتی زنگ خورد ته هون بلند شد به سمت سویون برود اما سویون،دست سوجین را گرفت و به گوشه ای برد. سوجین گفت: چته؟ حرف میزنی یا نه؟
_ میتوانم بهت اعتماد کنم یا نه؟
_ ببینم خبریه؟
_ من می خواهم یک رازی رو بهت بگم... راستش تو درست می گفتی من میدانم پدرم کجاست
چشم های سوجین برق زد و گفت: خب چرا تا الان نگفتی؟
_ راستش به کسی اعتماد نداشتم، اما حالا وضعیت اضطرای پیش آمده و از تو یک خواهش دارم، البته اگر اشکالی نداشته باشد.
_ نه بگو حتما انجامش میدهم
_ ببین، من فردا کمی کار دارم...
بعد هم سویون کمی پول از جیبش در آورد و به سوجین داد و گفت: میشود این پول را به پدرم برسانی؟
_ من؟
_ البته، کی بهتر از تو؟ آدرس را برایت میفرستم
سوجین سعی میکرد نشان ندهد چقد ذوغ زده شده و گفت: باشد حتما... حالا صبر کن بروم یک ساندویچ برای خودم و خودت بگیرم. زود بر می گردم.
سوجین همانطور که می رفت گوشی اش را در آورد و به آن مرد زنگ زد و گفت: پولتو اماده کن که زودی باید منو بفرستی اون ور آب
_ حوصله ی مسخره بازی هایت را ندارم مثل آدم حرف بزن
_ سویون می خواهد به من بگوید پدرش کجاست باورت می شود؟
_ تو مطمئنی؟ نکند می خواهی سر من را کلاه بگذاری؟
_ آدرسش را برایت میفرستم، خودت برو هر بلایی که می خواهی سرش بیاور
آن مرد هم بدون جواب قطع کرد. سوجین هم قطع کرد و گفت: بالاخره میروم و همه چی تمام میشود. همینهههه
سویون دندان هایش را روی هم فشار داد. هر چقدر هم می خواست خودش را قانع کند که سوجین خیانتکار نیست، نمی توانست. ناگهان یاد شیرینی هایش افتاد وسریع رفت و آن ها را گرفت. همیطنور که سعی میکرد جوری ان ها را پشتش نگه داد که کسی نبیند اما باز هم چند نفری آن را امی دیدند و با هم پچ پچ می کردند. سویون داشت دنبال ته هون می گشت و ته هون را توی راهروی تاریک دید و جا خورد و گفت: تو اینجا چه کار میکنی؟
ته هون هم دست و پایش را گم کرد و گفت: راستش دنبال تو میگشتم
بعد هم خودش را جمع و جور کرد و گفت: گفتی هر کاری میکنی دیگه نه؟
_ اتفاقا گفتم هر کاری نمیکنم
اما سویون یادش آمد آن پیام را پاک کرده بود و گفت: ببینم تو چطوری...
ته هون هم سریع گفت: مهم نیست، اگر میخواهی تو را ببخشم باید کاری که می گویم را بکنی
_ من همین الانشم برایت چند تا شیرینی آورده ام. امیدوارم آدم دندان گردی نباشی
_ کاری که از تو. میخواهم هزینه بردار نیست
_ پس چیست؟
_ هفت تا قرار، آن هم جاهایی که من میگویم
_ چی؟
+ دوشنبه ۱۴۰۲/۰۴/۰۵ 19:24 نویسنده : mobina
|