ویو فلورا
بیرون داخل حیاط بیمارستان نشسته بودم
بغضی خفه کننده در گلو داشتم
امشب کریسمس بود و من باید حتی کریسمس هم تحت مراقب باشم
تابستون که برای بیماریم به این بیمارستان اومدم
بهم میگفتن که دو سه ماه بیشتر طول نمیکشه تا خوب بشی
اما الان شش ماه شده
درسته من از بچگی نارسایی قلبی داشتم اما بعد از مرگ خانوادم توی اون آتش سوزی با شکی که بهم وارد شد اوضاعم حتی بد تر هم شد
اصلا از وقتی خونوادم رو از دست دادم دیگه هیچی مثل قبل نشد
همش باید عمم برام تصمیم میگرفت باهام جوری رفتار میکرد انگار نه انگار که برادر زادشم باهام مثل بچه های خیابونی رفتار میکرد الانم که رفته آمریکا
البته الان بهتره دیگه نمیبینمش
اما مهم اینه که الان یه نفرو دارم "یاتسوکو"
اون دوست صمیمیم از دوران دبستانه همیشه حواسش بهم بود و مراقبم بود اما الان همه کسم هم هست!
اما امید داشتم چون یاتسوکو حتما به دیدنم میومد
داشتن دوستی مثل یاتسوکو آرزو ی همیشه ام بود شاید این یه لطف از طرف خداست که یاتسوکو رو دارم
پرستار:خانم .... وقت معاینه ست
-الان میام
به طرف اتاقم همراه با پرستار به راه افتادم
این لباس بیمارستان....حالم داره ازش بهم میخوره...کاش تموم میشد
وارد اتاقم شدم و روی تخت نشستم دکتر وارد اتاق شد شروع کرد به معاینه کردن
بعد از معاینه دکتر کتابم رو برداشتم تا اون رو بخونم که صدای دکتر مانعش شد
دکتر:فلورا ...جواب آزمایش های قبلی هم اومده....باید بهت بگم که .. وضعیت قلبت هر روز بد تر میشه درچه بطنی نمی تونه خون رو با فشار به کل بدنت برسونه ... تنها امیدت باید به عمل باشه اما خب اون هم نمی تونم بهت امید صد درصد بدم چون ۱.فردی ضربه مغزی شده باشه و بتونیم از قلبش استفاده کنیم با گروه خونیO-واقعا سخت پیدا میشه ...۲.احتمال اینکه بدنت قلب پیوندی رو پس بزنه حدود ۷۰ درصده ...اما بازم میتونیم به عمل برای پیوند امید داشته باشیم ... اما هنوز کسی پیدا نشده که بتونیم قلبش رو پیوند بزنیم
دل فلورا ریخت
البته عادی بود
با وضعیت قلبش نباید امیدی به زندگی می بست
اشک در چشمانش جمع شد
-ممنونم دکتر
و شاهد بیرون رفتن دکتر از اتاق شد
اشکانش سراریز شدند
اون چه می تونست بکند
ناگهان صدای در فاصله ای بین گریه های او شد
کسی که به داخل اتاق آمد یاتسوکو بود
یاتسوکو با دیدن اشک های فلورا به سرعت به سمتش رفت
+فلورا!؟ داری گریه میکنی؟ چیشده؟
-یاتسوکو ... دکتر گفت امیدی به زنده بودن نداشته باشم
یاتسوکو فلورا را به آغوش کشید
+فلورا تو قوی تر از چیزی که فکر میکنی هستی گریه نکن ... من مطمئنم دوباره حالت خوب میشه و هر روز باهم مثل قبل میریم دوچرخه سواری و باهم غذا می خوریم و غروب تماشا میکنیم...تازه ...امشب کریسمسه فک نکن یادم میره هدیه کریسمس رو بهت بدم...پس گریه نکن...من پیشتم
دستای گرم یاتسوکو دانه دانه مروارید هایی که روی صورت فلورا جاری شده بود رو پاک کرد و بوسه ای روی گونه او زد
پرش زمانی نزدیک غروب
ویو یاتسوکو
با اجازه ای که از دکترش گرفتم میتونستم امشب باهاش برم بیرون
با خوشحالی به داخل اتاقش رفتم
+زود باش بیا بریم دیگه مگه لباس پوشیدن چقدر طول میکشه
-اومدم،وایسا
+مثل همیشه زیبا شدی،این...همون لباسی نیست که خودم برات خریدم؟!
-چرا دیگه همونه...حالاکجا بریم؟
+دنبالم بیا می فهمی
دست فلورا رو گرفتم و باهم از بیمارستان بیرون رفتیم
+اول بریم باهم غروب رو تماشا کنیم
-بعد غذا بخوریم
همون طور که دست و روی شکمش زدم:
+شکمو
ویو نویسنده
با این حرف یاتسوکو صدای خنده فلورا بلند شد
وقتی به محل مورد نظر نزدیک شدن یاتسوکو دستاش رو روی چشمای فلورا گرفت
دم گوشش زمزمه کرد
+نترس...فقط دنبالم بیا
ویو فلورا
کم کم دستاش و از روی صورتم برداشت
-واو .. یاتسوکو ..اینجا ...اینجا ...
+اینجا همون جائیه که هر روز باهم غروب و تماشا میکردیم
-امروز قشنگ تر شده!
+ولی فک نکنم به قشنگی یه نفر برسه
لبخند شیرینی زدم
+غروب خورشید خیلی خوبه نه؟
-اوهوم
بعد از تماشای غروب خورشید باهم به رستوران همیشگی رفتیم
رستورانی که قبل از اینکه بیمارستان برم اونجا میرفتیم
-خوشمزست
+واقعا؟
-اوم
+ به چیزی روی لب هاته ....بذار برش دارم...خیلی کیوت شدی
دستای گرمش...
سرخ شدن*
وقتی خواستیم به بیمارستان برگردیم خیلی یهویی قلبم تیر کشید اول بهش توجه خاصی نکردم اما بعد چشمام سیاهی رفت و خوردم زمین
ویو یاتسوکو
کمی عقب تر از من راه میرفت اما یه صدایی مثل زمین خوردن اومد به سمتش برگشتم
-یاتسوکو
+فلورا حالت خوبه
با دستم سعی کردم از روی زمین بلندش کنم
-نمی تونم دیگه راه برم
دوباره نزدیک بود بیوفته که فوری توی بغلم گرفتمش
ویو فلورا
دوباره تعادلم و از دست دادم اما این دفعه سنگ سفت نبود خیلی نرم و گرم بود و اون بغل یاتسوکو بود
+فلورا بیا پشتم تا بیمارستان میبرمت
-سنگینم
+مشکلی نیست
-باشه
یاتسوکو بغلم کرد و راه افتاد
+یاد موقعی افتادم که توی دبیرستان خوردی زمینو من تا خونتون کولت کردم...خیلی خوب بود ولی حس میکنم از اون موقع سبک تر شدی
-هه حالا خوبه یه بار اینجور شد
خندیدن*
+مشکلی نیست برام جالبه
ویو نویسنده
فلورا به این فکر میکرد که اگه دیگه نتونه یاتسوکو رو ببینه چی؟
بغض کرد صدای خنده های یاتسوکو برایش دوایی برای دردهایش بود ...احساس میکرد لبخندش اون دردی که توی قفسه سینش بود رو کم تر میکرد
ویو یاتسوکو
+خب دیگه رسیدیم
-مرسی
همونطور که روی تخت می زاشتمش به صورتش خیره شدم
امروز هم نتونستم حرف دلمو بهش بزنم
پتو رو روت کشیدم و بوسه رو به پیشونیت هدیه کردم
+زود بخوابا حواست به خودت باشه هوا سرده فردا دوباره بهت سر میزنم
-باشه
ویو فلورا
حدود یکماه از اون شب گذشته اما تا الان هم حال منم خوب بوده
اما قراره فردا دیگه عمل بشم
یه نفر می خواد قلبشو پیوند بزنه
از طرفی نگرانم و از طرفی خوشحال
ورق و کاغذی بر داشتم و شروع به نوشتن کردم
اما امروز یاتسوکو نیومد مگه نمیدونه فردا عمل دارم؟
گوشیم و برداشتم و بهش زنگ زدم
ویو یاتسوکو
داشتم به عکش که توی گوشیم بود نگاه میکردم...پس کی می خوام حرفمو بهش بزنم؟!
صدای زنگ گوشیم رشته افکارم و بهم ریخت
+بله؟
-یاتسوکو فردا عمل دارم نمی خوای بهم سر بزنی؟
او شت فردا عمل داره...پس حتما باید قبل عمل حرفمو بهش بزنم
+آ چرا میام ...فقط یه چیزی...
-چی؟
+می خوام قبل از عملت باهات حرف بزنم..
-در مورد چی؟
+میفهمی...
-باشه..
+مراقب خودت باشه فرشته کوچولو
-تو هم همین
صبح روز بعد
با یه دسته گل و شکلات هایی که دوست داشته به سمت بیمارستان رفتم
وارد اتاق فلورا شدم اما...فلورا توی اتاق نبود..با نگرانی که توی صورتم مشخص بود به سمت میز پذیرش رفتم...
+ببخشید.. بیمار اتاق ۱۲۷...توی اتاقش نیست
مسئول:نگران نباشید ...به اتاق عمل منتقل شدن..
+چیی؟..عملشون یک ساعت دیگه بوده..
مسئول:ظاهرن کمی حالشون بد شده مجبور شدن که عمل و زود تر انجام بدن
حرف های مسئول پذیرش توی گوشم هی تکرار میشد...میترسیدم دیروز بیام دیدنش چون نمی تونستم حرفمو بهش بزنم...
آروم آروم به سمت اتاقش رفتم...بغضی که توی گلوم بود با دیدن اتاق خالی شکسته شد و اشکام روی صورتم جاری شدن...
+فلورا من...من..متاسفم...کاش دیشب اومده بودم دیدنت...منو ببخش
سعی کردم اتاقو برای وقتی که از عمل بر میگرده مرتب کنم که به یه چیزی بر خوردم...
+کاغذ؟ این دیگه چیه از طرف فلورا
-یاتسوکو واقعا متاسفم به این عمل هیچ امیدی نیست
اما خب یه بلیط یه طرفه برای سفر دارم
میدونم نتونستم انجامش بدم ...منظورم قولیه که بهت دادم
ممنونم که پیشم بودی
اینو بدون ....نمی دونستم چطور بهت بگم اما از ته قلبم دوست دارم...
+چی این دیگه برای چیه
فلورا ! چرا؟!
همون طور که گریه می کردم و اون نامه کاغذی رو توی دستم گرفته بودم جلوی اتاق عمل راه میرفتم
موهام و لا به لای دستام فشار میدادم منتظر بودم که عملش تموم بشه
چند ساعت بعد
با دیدن دکتر فوری به سمتش رفتم
+آقای دکتر نتیجه عمل چطور بود
دکتر:متأسفانه نتیجه دل خواه نبود و نتونستن تا پایان عمل زنده بمونن
نه..نهه...نههه....نههههههههههه
+یعنی چی؟چرا؟ نه نباید اینطور میشه
دکتر:لطفا آروم باشید
+چطور آروم باشم وقتی تمام زندگیم رو از دست دادم
بزارین ... بزارین فقط ببینمش
دکتر سری تکان داد
با تمام سرعتم به سمت اتاق رفتم
با دیدن بدن بی جان و چشمای بستش تعادلم و از دست دادم و روی زمین افتادم
دستای سردش و توی دستم گرفتم
+فلورا تو قول دادی تو قول دادی نباید این کار و میکردی
همین طور که نامه ی کاغذی رو فشار میدادم ادامه دادم
+بلیط یه طرفه؟ چرا؟ الان کی می خواد اشکای منو پاک کنه؟ کی می خواد جای تو رو برام پر کنه؟کی می خواد قلبم رو ترمیم کنه؟
دستم و روی صورتش کشیدم
+می دونی می خواستم چی بهت بگم...می خواستم بهت بگم که چقد دوست دارمممم...چقد به فکرتم....می خواستم بهت اعتراف کنممم...اما تو منو ول کردی و رفتیییی...خواهش میکنم چشماتو باز کن...
سخن دوستم: از یک تا ده بهش نمره بدین...مرسییییی:)