اون روز وقتی ته هون رفت خونه کلی با خودش کلنجار رفت و خودش رو تنبیه کرد چون میدانست کار بزدلانه ای کرده بود و اگر کمی شجاعت به خرج می داد هم وجدان آرامی داشت و هم آن پسر ها آزاد شده بودند.
فردای آن شب وقتی به مدرسه می رفت مدام صدایی تو سرش پلی می شد که به او می گفت ترسو. می دانست این صدای وجدانش است. وقتی توی کلاس نشست در حالی که از سویون می ترسید چپ چپ به او نگاه می کرد اما سویون می دانست او هم به زودی واقعیت را می فهمد و سرش را توی لاک خودش می کند. همینطور که به سویون نگاه می کرد یک پسر از بچه های کلاس به نام جانگ مین هو کنارش رفت و محکم به شانه اش زد و گفت: ببینم از سویون خوشت اومده؟
ته هون که هول شده بود به سنجاق سینه ی اسم او نگاه کرد و حسابی او را برانداز کرد و بعد که فکر کرد شناسایی اش تمام شده جوابش را داد: نه فقط...
_فقط چی؟
_ اون... اون...
_ یه کم عجیبه؟
_ آره خوب و خیلی هم پلیده و یه قلدر به تمام معناست
_ قلدر؟ فکر نکنم... اما خیلی سرگذشت عجیبی داشته
_ منظورت چیه؟
_ این مدرسه ای که توش داری درس میخونی یه زمان برای بابای اون بوده
_ چی؟
_ اون ها یه زمان جزء پولدار ترین های کره بودند و اون حتی کارت سیاه (کارتی اعتباری که افراد پولدار کره اون رو دارند و هر چه از آن خرج کنند باز هم تمام نمی شود)هم داشت. اما تا چهارسال پیش.
مین هو نگاهی به ته هون کرد تا ببیند آیا او به حرف هایش گوش میکند و برای بقیه ی داستان مشتاق است یا نه که فهمید باید هرر چه زودتر ادامه دهد: خلاصه که اون مادرش رو وقتتی خیلی بچه بود توی جنگل از دست داد.
قبل از اینکه ته هون سئوال کند چطوری؟ مین هو گفت: وقتی یک بار به یه کمپ خانوادگی رفته بودند، او و مادرش ررفتند تا کمی چوب جمع کنند و آتیشی روشن کنند تا یه کمپ واقعی رو رقم بزنند. اما نیمه شب بود و جنگل هم تاریک بود. ناگهان یک گله گرگ به سویون و مادرش حمله کردند و مادر سویون هم محکم او را بغل کرده بود و خودش تکه تکه شد و غذای گرگ ها شد. اما چند لحظه بعد پدر سویون با تفنگ شکاری اش رسید و همه اون گرگ ها رو کشت و جنازه شونو توی جنگل آویزون کرد. اما خب دیر شده بود چون همسر عزیزش مرده بود.
مین هو کمی نفس گرفت و بعد پوزخندی زد و گفت: انگار حالا بقیه ی حیوانات عبرت می گیرند و به آم ها حمله نمی کنند. نمی دانم شاید فقط میخواسته با این کارش نشان دهد یک پولدار کله گنده است... حالا هرچی. پنج سال بعد پدر سویون به یه خانمی آشنا شد که دست بر قضا اون خانم یه دختر هم سن و سال سویون داشت و شوهرشو قبلا به خاطر مریضیش از دست داده بود، گرچه بعضی ها میگن خودش اون رو کشته... سویون اون موقع ده سالش بوده ولی خیلی فهمیده تر از پدرش بود و فهمیده بود که اون زن با قصد و نیت قبلی به پدرش نزدیک شده. اون زن البته خیلی زود نقشه هاشو عملی نکرد. چهار سال صبر کرد تا کمی اعتماد سویون هم به خودش جلب کنه. گرچه اینطوری به نظر می رسه.
مین هو به ته هون نگاه کرد که به خیره شده و هیچ چیز نمی گوید. دستانش را جلوی چشم هایش تکان داد و گفت: اصلا میشنوی چی میگم؟
ته هو هم سرشو به علامت تایید تکان داد و مین هو هم خیالش راحت شد و ادامه داد: سوجین_دوست سویون_ میگه که اون زنه خیلی وقت ها سویون رو کتک میزده یا باعث می شده پدرش سویونو کتک بزنه. هر خطایی که از سویون سر می زده باعث می شد پدرش به اون زن نزدیک تر بشه. حتی جوری برای اون دختر اون زن پدری می کرده که سویون حتی تو داستانا هم همچین پدر خوبی ندیده بود. گرچه پدرش هیچ وقت پدر خوبی برای سویون نبود و فکر می کرد مرگ مادرش تقصیر سویونه.
_ ای بابا، چرا انقد قصه به هم می دوزی؟ زود اصل قضیه رو بگو دیگه
_ اصل قضیه هنوز مشخص نشده؟ خب معلومه دیگه اون زن همه پولای بابای سویونو بالا میکشه و از هیچ چیز هم دریغ نمی کنه و بعد با یه مرد فلنگ رو می بنده و فرار می کنن. پدر سویون هم از دست طلبکارا فراری میشه و حالا سویون تک و تنها مونده با طلبکارایی که هر روز دم مدرسه تهدیدش میکنن.
_ چه پدر بی مسئولیتی
مین هو لحنشو آروم کرد و در گوش ته هون گفت: البته بعضیا می گن سویون می دونه پدرش کجاست و حتی برای پدرش از حقوق خودش پول میفرسته
_ فکر نکنم سویون انقدر ها هم مهربون باشه
مین هو خواست ادامه بده که زنگ تفریح خورد و چندد ثانیه بعد هم معلم زیست توی کلاس اومد و چند بار دست زد تا بچه ها متوجه حضورش بشوند و سر جای شان بنشینند. مین هو هم چشمکی به ته هون زد و گفت بقیه اش رو زنگ بعدی برات تعریف می کنم.