در روزگاران قدیم، دختر بدجنسی بود که دوست داشت مردم رو اذیت کنه. میدونی اسمش چی بود؟ » - آره مامان جون! اون فرشته تاریکی بود! « آفرین دخترم! فرشته تاریکی، دوست داشت شرارت توی دنیا حکومت کنه و عشق و محبت از بین بره. اگه اون موفق شده بود، الان نه من و نه تو، هیچکدوم، همدیگه رو دوست نداشتیم! » - خیلی بد بوده مامان جون، نه؟ « آره دخترم، خیلی بد بوده! ولی بعدش، دختر شجاعی که خواهر اون بود و یه جواهر خیلی ارزشمند داشت، به اسم میراکلس. میدونی اون میراکلس چی بود؟ » - آره مامانی! میراکلس طاووس! « آفرین عزیزم! میراکلس طاووس، قدرت درست کردن اشیائی رو داشت که باید به دستور صاحب اون میراکلس، کاری رو انجام بده. خواهر اون، یه سیاره یخی و بزرگ توی آخر دنیا ساخت... » - واقعا آخر دنیا مامانی؟ مگه اون آخر دنیا رو دیده بوده؟ « آره گلم، آخر دنیا. بله که دیده بود، اون همه چی رو دیده بود! وقتی سیاره ساخته شد، خواهر فرشته تاریکی توی اون هوا رو به وجود آورد، گیاهان و از همه مهمتر، جانوران زنده رو. حتی توی اون انسان هم به وجود آورد، ولی همه اینا با چیزایی که فکر میکنی فرق داشتن عزیزم! آدما مُرده بودن و تبدیل به اسکلت شده بودن، جانوران به هر موجود زنده ای آسیب میرسوندن و گیاهان، سمی بودن. اون دختر، میدونست که خواهرش به این چیزا علاقه داره! بعد از تکمیل شدن سیاره دور افتاده، خواهر فرشته تاریکی دستور تبعید کردن اون رو به سیاره ای که ساخته بود، داد. » - مگه میشه مامان جون؟ آخه اونا خواهر بودن! چطور تونسته این کارو بکنه؟ « درسته که اونا خواهر بودن عزیزم، ولی خواهر فرشته تاریکی مجبور بود اینکارو بکنه. اون خیر مردم زمین رو میخواست، نه از دست رفتنشون، بدون هیچ گناهی! فرشته تاریکی خیلی عصبانی بود و موقعی که به زور میبُردنش تا تبعیدش کنن، از عصبانیت، میراکلس طاووس رو از سینه خواهرش کشید و با خودش به اون سیاره برد، چون فکر میکرد که میتونه اون رو مدیریت کنه. ولی اون میراکلس، فقط به دستور صاحب اصلیش کاری رو انجام میداد و این خیلی اعصاب فرشته تاریکی رو خُرد میکرد، پس از خشم، میراکلس رو تکه تکه کرد و توی فضا پرتش کرد... خب، دیگه باید بخوابی مرینت! خیلی دیروقته. » همونطور که پتو رو روی مرینت میکشید، مرینت با کنجکاوی پرسید:« ولی مامانی، اون میراکلس الان کجاست؟ » سابین پیشونی مرینت رو بوسید و با لبخند گفت:« هیچکس نمیدونه دخترم. حتما تا الان گمشده! حالا دیگه فکر کردن به این چیزا کافیه. باید بخوابی! شب بخیر دخترم».»
 
 
 
 
10 سال بعد...
 
_ماه گرفتگی!!! هیچ وقت تا حالا ماه گرفتگی نشده بود!! یه اتفاقی افتاده...« نه... نه، نه! ماه گرفتگی... فرشتـ.... فرشته تاریکی!» و بهت زده به سمت کتاب اسرار میراکلس دوید تا چیزی در مورد فرشته ی تاریکی دستگیرش بشه.آدرین در حالی که با پیانو آهنگ غمگینی می نواخت ، نگاهی به عکس امیلی کرد و آه کشید:«میدونی چیه مامان؟ فکر می کنم واقعا از پیشم رفتی البته نه اینکه خاطراتت یادم رفته باشه ، فقط.. فقط حس می کنم خیلی...» ناگهان ماه گرفتگی خوفناکی که توی پاریس اتفاق افتاده بود رو دید و به طرف پنجره ی اتاقش دوید. « تنهام!!».
 هیچ وقت تا حالا توی پاریس ماه گرفتگی ایجاد نشده بود دلیلش چی میتونه باشه؟! ناگهان گابریل وارد اتاق آدرین شد و گفت:«تو فکر چی هستی؟» امم فقط.. فقط توی فکر مامان بودم که جاش پیشمون خالیه... آه.. خیلی دلم براش تنگ شده.« ناراحت نباش اون هنوز کنارمونه... میفهمی که چی میگم؟». و اون بغض تو سینشو قورت داد و از اتاق بیرون رفت. آدرین هم سرش رو به پنجره تکیه داد و همچنان به نگاه کردن ماه گرفتگی ادامه داد. پلگ انگار می خواست چیزی بگه... ولی نمیدونست چجوری.« می دونی حس می کنم این ماه گرفتگی تو پاریس یکم مشکوکه... یکم که چی بگم خیلی مشکوکه... نه اونقدر مشکوک..»  چی می خوای بگی پلگ؟!« خب... ممکنه که این موضوع..این موضوع به فرشته ی تاریکی ربط داشته باشه یعنی کار اون باشه...»  صبر کن ببینم همون افسانه ای که مامانم برام تعریف کرد؟! «افسانه نیست واقعیته!!»
بعد از تبدیل شدن آدرین به کت نوار ، رفت تا لیدی باگ رو ملاقات کنه. لیدی باگ گفت:« این مساله خیلی مهمه!! باید پیش مَستِر فو بریم»
کت قبول کرد و با هم رفتن تا مَستِر فو رو ببین...
 
 
بعد از طی کردن راهی که از برج ایفل تا خونه مستر فو، لیدی باگ قبل از باز کردن در خونه، به کت نوار گفت:« نباید جوری رفتار کنیم انگار اتفاق خیلی بدی افتاده. عادی رفتار کن کت، خب؟ » -باشه بانوی من. فقط... فکر نمیکنی این اتفاق یه کم بیشتر از بده؟ مثلا خیلی بد، یا افتضاح، یا شایدم... « بس کن کت! فقط اومدیم اینجا که از مستر فو کمک بخوایم، نه اینکه بترسونیمش. حالا بیا تو! » و باهم میرن توی اتاق مستر فو. « سلام مستر. اممم... من میخواستم بگم، درمورد این... این ماه گرفتگی... » مستر فو دستشو به علامت اینکه صبر کنن، بالا آورد و گفت:« میدونم چه اتفاقی افتاده لیدی باگ. » لیدی باگ با قاطعیت میگه:« خب، ما باید چیکار کنیم؟ » مستر فو نفس عمیقی میکشه و میگه:« از اونجایی که ماه گرفتگی میتونه نشونه برگشتن فرشته تاریکی باشه و اون توی فضا اقامت داره، تنها راهش اینه که... اینه که برین توی فضا دنبالش و اونو قانع کنین که دست از کارای شیطانیش برداره. باید برای اینکار، از پاور آپ میراکلساتون استفاده کنین. » -ولی مستر، من... من نمیتونم اینکارو بکنم! یعنی... خودم به تنهایی شاید، ولی لیدی باگ، نه... نمیتونم به خودم اجازه بدم که اون بره توی فضا! اگه اتفاقی براش بیُفته، یا اگه چیزی بهش حمله کنه... یا اگه... اگه نفس کم بیاره، اگـ... اگه بمیره، من... من هیچوقت خودمو نمیبخشم! « کت، آروم باش! قرار نیست اتفاق خاصی برای من بیُفته! فقط داریم دنیا رو نجات میدیم، طبق روال همیشگیمون! اینکه میخوایم بریم فضا چیز بد یا ترسناکی نیست!! مثل وقتی که مادر مکس آکوماتایز شده بود. ما توی فضا بودیم، ولی بازم شرارت اون آکوما رو خنثی کردیم! قرار نیست اتفاق بدی توی فضا برای من بیُفته... » و بعد، در کمال ناباوری تمام برای کت نوار و مستر فو، بوسه کوچیکی روی لبای کت زد و گفت:« باید قبل از تاریک شدن هوا از زمین خارج بشیم و البته، باید یه بهونه ای جور کنیم که خانواده هامون نگران نشن! ساعت 5 بعد از ظهر میبینمت، توی برج ایفل! » و بعد به کمک یویوش از ساختمونی که اتاق مستر فو توش بود، خارج شد.
ساعت 5 بعد از ظهر...
-سلام بانوی من! « سلام کت. برای سفر پرماجرای جدیدمون آماده ای؟ » -آره بانوی من... البته هنوز استرس دارم، درمورد همون چیزایی که به مستر فو ـم گفتم... لیدی باگ با انگشتش روی بینی کت نوار زد و با خنده گفت:« منم همونجا بهت گفتم، هیچ اتفاق خاصی قرار نیست برای من بیُفته! حالا بیا. باید تا وقتی هوا هنوز روشنه از زمین خارج بشیم. » کت قبول کرد و باهم همزمان گفتن:« پاور آپ!!! » و به طرف فضای بیکران، پرواز کردن...
همینطور که با بیشترین سرعت ممکن پرواز میکردن شهاب سنگی رو دیدن که به طرف زمین حرکت میکرد. هر دو وحشت زده به طرف زمین رفتن تا شهاب سنگ رو از زمین دور کنن... شهاب سنگ اونقدرا بزرگ نبود و لیدی باگ و کت نوار تونستن شهاب سنگ رو از زمین دور کنن و بالاخره واقعا داشتن از منظومه ی شمسی خارج میشدن. « چقدر فضا قشنگه... مگه نه کت؟» کت به معنی تایید سرش رو تکون داد و به راه خود ادامه دادن. همینطور که در حال پرواز بودن ناگهان سر کت گیج رفت و انگار حالش خوب نبود... چند لحظه بعد انگار توی هوا غش کرد و پلگ از توی انگشترش بیرون اومد. لیدی باگ گفت:«کـ ... کت نوار!!» و با عجله به طرف کت حرکت کرد و یویوش رو برای اینکه آدرین بتونه دوباره نفس بکشه، جلوی دهنش گذاشت... آدرین چشماشو باز کرد و لیدی باگ با گریه بغلش کرد... لیدی باگ نمیدونست باید چیکار کنه، پلگ سریع پنیر کممبرشو از توی کُت آدرین برداشت و خورد تا آدرین دوباره به ترنسفورم پاور آپش برگرده...
لیدی باگ نمیدونست چی بگه انگار عشقش به کت دو برابر شده بود. باورش نمیشد.. هیچی باورش نمیشد نمیدونست به کت نوار چی بگه زبونش بند اومده بود.. کت نوار هم خوشحال بود که بانوی زندگیش هویتشو میدونه و مثل لیدی باگ شوکه بود و هیچی نمیگفت. نمیدونست این سکوت تا کی ادامه داره ؛ تا اینکه لیدی باگ گفت:« تو تمام این مدت آدرین بودی و من نفهمیده بودم! باورم نمیشه... تو نگران مرگ من بودی در حالی که من فکر میکردم فقط برات یه دوستم!!» _ میدونم اما خیلی دوست داشتم که بدونی من همون آدرینم و الان دوست دارم بدونم تو کی هستی بانوی من! « نمیدونم اینکه تو هم هویت منو بدونی مشکلی داره یا نه حتی منم نباید میفهمیدم تو کی هستی!!» کت آه کشید و به راهش ادامه داد و لیدی باگ هم پشت سرش به راه افتاد.
 
 
 
 
چند ساعت از ماجرای کشف هویت میگذشت. لیدی باگ گفت:« آره، مطمئنم جای خوبی نیست... فقط میدونی چیه کت؟ امیدوارم خیلی جای ترسناکی نباشه. مامان من میگفت که آدمای اونجا مُردن و تبدیل به اسکلت شدن!! نظر تو چیه کت نوار؟؟؟ » - خب من... من خیلی از اونجا مطمئن نیستم، فقط امیدوارم که... کسی اونجا نخواد تو رو اذیت کنه... چون من، خب من اونو نابود میکنم! میدونی منظورم چیـ ... ناگهان گوشواره های لیدی شروع به چشمک زدن میکنن و چند لحظه بعد، لباس لیدی باگ ناپدید شد و یه نیروی زیادی، اونو به طرف یه سیاره هُل داد... وقتی چشماشو باز کرد، کت نوار با گریه گفت:« بانوی من! حالت خوبه؟؟ » مرینت چند بار پلک زد و گفت:« من خوبم ولی... ما کجاییم؟ و... واااای! تیکی!!! داری چیکار میکنی اونجااااااااااا؟؟؟!!!!!!!! » بعد با کمال ناباوری، داد زد:« آآآآآآآآه! حالا دیگه برابر شدیم آدرین، دیگه تو هم هویت منو میدونی!!! » و به تیکی چشم غره بدی رفت. درحالی که کت نوار داشت ریز میخندید، مرینت بلند شد و کمی فکر کرد. بعد رو به کت نوار کرد و دستش رو به طرف اون دراز کرد تا بلندش کنه. « خب ببین، ما لان میتونیم حرف بزنیم و نفس بکشیم، پس احتمالا اینجا یه سیاره ای شبیه زمینه... » - شاید، ولی الان فقط مهمه که تو... دست مرینت رو بوسید و ادامه داد:« حالت خوبه و آسیب ندیدی. » مرینت داد زد:« کت!!!! » ولی بعد یه کم گونه هاش گل انداخت. شروع به چرخیدن اون اطراف کرد تا اینکه یه دفعه، یه صدایی گفت:« همونجا وایسید! از جاتون تکون نخورید وگرنه... » مرینت و کت برگشتن و چندتا موجود عجیب با کله های بزرگ و خاکستری، چشم های درشت مشکی و اندام ریز رو دیدن. یکی از اونا داد زد:« شماها کی هستید؟ و توی سیاره ما چیکار میکنید؟ » یکی دیگه داد زد:« با بیگانه ها حرف نزن. اونا خیلی خطرناکن! » و بعد با تفنگ لیزریش، به طرف مرینت شلیک کرد. کت سپرش رو جلوی مرینت گرفت تا اون آسیب نبینه. بعد خواست از کتالکیزمش استفاده کنه که مرینت داد زد:« صبر کن کت! » بعد با آرامش، رو به آدم فضایی ها کرد و گفت:« ما بیگانه نیستیم، ما انسان هستیم و... از سیاره زمین اومدیم. البته واقعا نمیخواستیم مزاحمتون بشیم. فقط... » جلو رفت و دست پادشاه اون آدم فضایی ها رو ( که معلوم بود کیه، چون لباس سلطنتی قرمزی از جنس ابریشم با یه کلاه سفید رنگ پوشیده بود ) گرفت و بوسید و با اینکار، کت خیلی شوکه شد. مرینت جلوی پادشاه زانو زد و ادامه داد:« فقط ما از شما میخوایم که کمکمون کنید تا برگردیم به فضا. میتونید اینکارو برامون بکنید؟ » پادشاه با سربازاش مشورت کرد و بعد، با لحن متفکرانه ای گفت:« میتونیم. به شرطی که تو اینجا بمونی و با من ازدواج کنی، اما دوستت میتونه بره. قبول میکنی؟ » مرینت گفت:« ا... ازدواج؟ با شما؟ » چند قدم از پادشاه دور شد و کنار کت رفت. « ببخشید سرورم، ولی من... من عاشق ایشون هستم. همیشه بودم. نمیتونم با هیچکس دیگه ای ازدواج کنم، تا وقتی که ایشون خودش، با عشق خودش، از من درخواست ازدواج کنه. اگه این اتفاق نیُفتاد، من اصلا ازدواج نمیکنم... به هیچ وجه. » با این حرف، کت قرمز شد و مات و مبهوت، به مرینت نگاه کرد. حالا که دقت میکرد...
حالا که دقت می کرد طوری که به نظرش اومد مرینت از یه بانوی تمام عیار چیزی کم نداره و واقعا باید خیلی وقت پیش عاشقش میشد. توی چشمای آبیش که مثل اقیانوسی طلاتم بود که ذهن آدرین رو ساعت ها درگیر خودش میکرد ، برق شجاعت
صبح روز بعد...
کت که از ترنسفورمش در اومده بود به هوش اومد و نگاهی به مرینت انداخت که هنوز به هوش نیومده بود نگاهی به بیرون انداخت.. نگهبان ها خواب بودن و به دیواره ی زندان تکیه داده بودن آدرین پلگ رو صدا زد هیچ کس جواب نداد.. بلند داد زد بازم کسی جواب نداد.. دور تا دور زندان رو گشت حتی تیکی هم نبود!! نگران بود و سردرگم تلاش کرد تا مرینت رو بیدار کنه اما موفق نشد. داد زد:« آهای! کسی اینجا نیست؟!!» یه بار دیگه داد زد و گفت:«هیچ وقت موفق نمیشین!!! هیچ وقت مرینت با تو ازدواج نمیکنه..» وقتی به گفتن این جمله فکر کرد،گونه هاش قرمز شدن.«چون اون عاشق منه.»
بعد فهمید که مرینت حرف هاش رو میشنیده و تقریبا بیداره. به طرفش رفت و کمکش کرد تا بلند بشه انگار حالش خیلی بدتر خودش بود ... مرینت گفت:« نباید وقتمون رو تلف کنیم! چون اونا نمیخوان ما توی سیارشون بمونیم و از انسان ها میترسن مگه نشنیدی بهمون  گفتن خطرناک؟ و اگه خیلی اینجا بمونیم ممکنه بمیریم!!» و بعد دنبال تیکی گشت و آدرین فهمید که مرینت دنبال چی میگرده گفت:« اونا رو گرفتن.. هم پلگ و هم تیکی!»
ـ اما کوامی ها رو کسی نمیتونه گیر بندازه.. چطوری؟! «نمیدونم چی شده ولی اونا نمیتونن بیان پیشمون و خودم باید برم و پیداشون کنم» ـ با هم پیداشون میکنیم.« نه دیگه نمیذارم کسی بهت صدمه بزنه و درباره ی این موضوع دیگه صحبت نمیکنم! و ما باید کاری کنیم که بتونیم از این خراب شده بیام بیرون. من اگه کوامیم رو داشتم میتونستم درای زندان رو نابود کنم ولی نمیشه.»
 
درحالی که هردوشون داشتن دنبال راهی برای فرار از زندان میگشتن، مرینت یه فکری به ذهنش رسید. « فهمیدم! ببین آدرین، از اونجایی که تو خوب بلدی اعصاب خورد کنی، ازت میخوام که این استعدادتو به کار بگیری واسه آزاد شدنمون! » - اممم... ممنون از تعریفت بانوی من، البته اگه تعریف بود! « البته که تعریف بود! تو همیشه پیشی کوچولوی خودم بودی و خواهی بود!! خب، نقشه من اینه که تو درمورد قصد پادشاه به سربازانش بگی و مثلا با یه حالت خیرخواهانه بگی که من هیچ وقت عاشق اون نمیشم، چون خودم و معشوقه ـم رو زندانی کرده! یه چیزی شبیه این. بعدش میتونیم از اینجا بریم بیرون... البته میبرنمون بیرون! بعد، من میتونم با استفاده از قدرت میراکلسم، تیکی رو خبر کنم که ما کجاییم تا اون و پلگ هم بیان همونجا، بعدش میتونیم تبدیل بشیم و باهاشون بجنگیم! چطوره؟ » - حله مرینت! بعد به طرف میله های زندان رفت و کارشو شروع کرد:« هی آدم فضاییا! چطوره یه کم باهم گپ بزنیم؟ ببینین، اینکه پادشاهتون میخواد با عشق زندگی... » گونه هاش سرخ شدن و خیلی خجالت کشید، پس جمله شو درست کرد:« مـ ... منظورم اینکه با مرینت ازدواج کنه، یعنی با بد آدمی در افتاده! من حتی نمیذارم انگشتشو به مرینت بزنه!!! ممکنه قبل از فهمیدن هویتش، میگفتم که فقط برام یه دوسته، ولی حالا که فهمیدم کسی که عاشقانه دوستش داشتم همون مرینته، با تموم جانی که دارم، ازش محافظت میکنم و وقتی بانوی من مأموریت مهمشو انجام داد، باهم به زمین برمیگردیم و... » سرشو پایین انداخت. « و ازدواج میکنیم.» سربازای قصر، که داشتن حرفای آدرینو ضبط میکردن، اونو بردن و به پادشاهشون نشون دادن. پادشاه بدجوری عصبانی شد و به سربازاش دستور داد که اونا رو وسط حیاط قصر، بُکُشن..
 
 
 
 
 
 
آدم فضایی ها مثل سرباز های دیوانه ای مرینت و آدرین رو گروگان گرفته بودن بچه هاشون جیغ گوش خراشی میکشیدن مرینت مثل همیشه هوشیار و شجاع بود. دنبال یه راه حل میگشت تا اینکه چشمش به لباس شاه افتاد. علامتی رو دید حس کرد آشناس علامتی بود که روی جعبه ی میراکلس ها نقش بسته بود. فهمید که اونا میراکلساشونو میخوان و برای همین کوامی ها رو گرفتن... از پشت آدم فضایی ها یه چیزی مثل قفس دیده میشد تا چشم کار میکرد توش چیزی بود مثل مه. مرینت و آدرین رو به طرف اونجا میبردن و مرینت حس کرد گاز سمیه و هیچ مهی در کار نیست. بعد نفس عمیقی کشید و گفت:« ما میخوایم یه معامله با شما ها بکنیم و میدونیم دنبال میراکلس هامون هستید.
من و آدرین میخوایم میراکلس هامونو به شما بدیم و در عوضش ما رو به سیاره ی فرشته ی تاریکی میرسونین!!»
شاه تا این جمله رو شنید شگفت زده به سربازاش نگاهی انداخت و گفت:« قبوله.. اما شما ها چجوری میخواین بدون میراکلساتون به اونجا برید؟؟»
آدرین مات و مبهوت به مرینت نگاه میکرد مرینت چشمکی به آدرین زد و به شاه نگاه کرد و خنده ی ریزی کرد و گفت:« فکر اونجاشو نکنین ما نمیخوایم با فرشته ی تاریکی بجنگیم فقط میخوایم باهاش حرف بزنیم و اونو قانع کنیم که دست از کارای شیطانیش برداره... شاه هم به نشانه ی تایید سرش رو تکون داد و دستش رو به طرف مرینت و آدرین دراز کرد. آدرین یک قدم به عقب رفت و مرینت ادامه داد:« اما اول باید کوامی هامون رو نشون بدید که بفهمیم سالمن یا نه.» شاه خنده ی بلندی کرد و گفت:« فکر کردید ما گول شما رو میخوریم؟؟ هه اصلا میتونیم شما ها رو بکشیم و خودمون به راحتی میراکلس هاتون رو بگیریم و همینطور دیگه لازم نیست خودمونو به زحمت بندازیم تا برین پیش فرشته ی تاریکی.» مرینت چشماش اندازه ی نقطه شد و آب دهنشو قورت داد.
به سرعت دوتاشون رو به طرف قفس بردن و مرینت جیغ زد و گفت :« ولم کنین!!!!!!!!»
هردو مقاومت میکردن تا وارد اونجا نشن اما سرباز ها خیلی زیاد بودن و هر کاری از دستشون برمیومد...
 
 
 
 
 
 
 
 
 
همونطوری که سربازا مرینت و آدرینو به طرف قفس هُل میدادن، مرینت افتاد توی قفس. سربازا سعی کردن آدرینو هم توی قفس بندازن، اما مقاومت کرد. ولی سربازا خیلی قوی بودن و اونو هم داخل قفس انداختن. آدرین از گاز سمی به سرفه افتاد، ولی بعد از چند ثانیه متوجه شد که صدای مرینت دیگه نمیاد. برگشت به طرف مرینت و دید که مرینت افتاده روی زمین و تکون نمیخوره. داد زد:« مرینتتتت!» ولی جواب نداد. آدرین به سختی بلند شد و مرینتو تکون داد، ولی مرینت چشماشو باز نکرد. شاه جلو اومد و خنده ی شیطانی ای کرد و گفت:« نمیخواد الکی خودتو به زحمت بندازی. گاز سمی روش اثر کرده و اون مُرده. به زودی تو هم میمیری و دوباره ما با صلح و آرامش توی سیاره خودمون زندگی میکنیم...!» آدرین چیزایی که شاه گفت رو نشنید، نصف چیزایی که اون گفت. مغزش فقط روی جمله ( گاز سمی روش اثر کرده و اون مُرده ) قفل شده بود. با خودش گفت:« مرینت... مرینت... مرینت...» بعد با صدای بلند فریاد زد:« شما ابلها عشق زندگیمو کُشتین! اصلا میدونین عشق یعنی چی؟ شما مرینتو کُشتین!!» بعد، کم کم اشک از چشماش جاری شد:« من دوستش داشتم. من عاشقش بودم!!!! من اونو به هر دختری که دیده بودم ترجیح میدادم... این عشق بین ما دوطرفه بود، ولی شماهـا اونو از بین بُردین! و من... من... سیاره ـتونو نابود میکنم، همه شما رو نابود میکنم! پلگ، پنجه ها بیرون!!!!!!!!!!!!!!» اونقدر پرقدرت کلمات تبدیلشو گفت، که پلگ ناخواستـه از توی زندان به طرف حلقه اون کشیده شد. وقتی آدرین تبدیل شد، هم ناراحت بود، هم عصبانی. با صدای بلند اما پر از بغض فریاد زد:« مگا کتالکیزم!!!!» و دستشو روی زمین خاکی اون سیاره گذاشت. جوری که انگار آتشفشان فوران کرده باشه، همه ی آدم فضاییا دونه دونه تبدیل به خاکستر و بعد، از بین میرفتن. یه دفعه، صدای مهیبی شنیده شد و کت مرینت رو برداشت، به اَستِر کت تبدیل شد و از اون سیاره بیرون رفت. همونجوری که داشت میرفت، روی یه تیکه از سیاره نابود شده نشست و تیکی رو دید که تند تند داره به طرف اونا میاد.« منم اونجا بودم. یادت هست؟ داشتی منو میکُشتی!» کت حتی سرشم بالا نیاورد. تیکی فهمید که داره گریه میکنه. پس بی سر و صدا مرینتو به لیدی اِسپِیس تبدیل کرد. کت همونجور داشت اشک میریخت، کم کم بلند گریه کرد. مرینت اول نوری رو از بیرون احساس کرد، و آروم پلک زد. بعد از چند بار پلک زدن، چشماشو آروم باز کرد و نفس کشید. اول کمی مات و مبهوت بود، ولی بعد که یه کم دقت کرد، کت رو دید که بغلش کرده و داره بلند گریه میکنه. کمی که بیشتر دقت کرد، دید توی فضا هستن و سیاره ای که توش زندانی بودن، تکه تکه شده. دوباره نگاهی به کت کرد. بعد آروم گفت:« گریه نکن آدرین!» کت سرشو بالا آورد و به دور و بَرِش نگاه کرد، ولی کسی رو ندید. احساس کرد صدا کمی آشنـاست. مرینت خندید و بلند شد.« منم! به همین زودی منو یادت رفت؟» کت سرشو برگردوند و لیدی رو دید که روی پاهاش نشسته. ناخودآگـاه گفت:« بانوی من!!» و بغضش شکست و لیدی رو بغل کرد. لیدی نوازشش کرد و گفت:« آروم باش عزیزم! من و تو الان دیگه فقط مال همیم و هیچکسم نمیتونه از هم جدامون کنه!» کت سرشو بالا آورد و گفت:« مـ ... منظورت اینه که...؟» لیدی لبخند زد و آروم لباشو روی لبای کت گذاشت. کت اول شوکه شد، ولی بعد چشماشو بست و فقط داشت به این فکر میکرد که لیدی چقدر لبای شیرینی داره...
 
 
 
 
 
 
لیدی و کت چشماشونو باز کردن و لباشونو از هم جدا کردن. لیدی لبخند زد و گفت:«به نظرم برگردیم زمین. باید اونجا رو هم چک کنیم تا ببینیم همه چی مرتبه یا نه. نظرت چیه از اون... سیاه چاله بریم؟؟ توی یه کتاب نجومی خوندم سیاه چاله هایی که نزدیک سیارات هستن معمولا به زمین راه دارن!!» - خب، فقط میتونم بگم تو یه نابغه ای بانوی من!!!! خب حالا یعنی ما باید بریم توی اون چاه بزرگ؟ «چاله نه چاه! خب حالا بدو! باید زودتر برسیم به زمین😉» و بلند میشه و دست کت رو هم میگیره و بلندش میکنه تا باهم به طرف زمین برن...
چندی بعد _ در پاریس...
«خونه مَستِر فو اونجاست!» - وایسا ببینم، چی؟! مگه میخوای به مَستِر بگی که ما هویتای همدیگه رو میدونیم؟؟؟؟ «البته که میخوام! بالاخره اون استاد  ما ـه و باید هرچیزی که بینمون اتفاق افتاده بهش گزارش بدیم.» - باشه بانوی من، هرچی شما بگی! لیدی باگ سرخ میشه، ولی بعد یه دفعه به خودش میاد و میبینه که دم پنجره مَستِر فو هستن. «سلام استاد.» - سلام! مَستِر فو سَرِش رو تکون داد و گفت:«سلام به هردوی شما. اوضاع چطور پیش میره؟ سیاره فرشته تاریکی رو پیدا کردین؟» لیدی باگ تا میاد توضیح بده که چه اتفاقی افتاد، کت نوار میپره وسط حرفش و میگه:«ببخشید استاد، ولی باید قبل از هر حرفی دوتـا چیز خیلی مهم رو بگم: ما الان هویتای همدیگه رو میدونیم و عاشق همدیگه هستیم!!» لیدی لبخند میزنه و میگه:« بله، درسته. و البته ما اومدیم که زمین رو چک کنیم و مطمئن بشیم اتفاق بدی اینجا نیُفتاده. راستی، انگار دیگه خبری از...» مَستِر فو میگه:« درست فهمیدی لیدی باگ. دیگه خبری از ماه گرفتگی نیست، اما ممکنه این اتفاق به زودی دوباره رخ بده. شما باید تا ماه گرفتگی بعدی توی زمین بمونین و استراحت کنین تا برای شروع دوباره سفرتون آماده بشین...» - البته استاد، ما کاملا آماده ایم که یه استراحت طووولانی بکنیم. درسته بانوی من؟؟؟ « دقیقا! خب استاد ما دیگه باید بریم خونه... یعنی مدرسه!!! وای خدای من اگه بخوایم از اینجا تا مدرسه بدوییم حتما دیر میرسیم!» - مشکلی نیست بانوی من، خودم حلش میکنم!» و بعد، لیدی رو برمـیداره و باهم روی پشت بام خونه ها میپرن تا به مدرسه برسن...
اندکی بعد _ در کلاس
«هوف، خوب شد به موقع رسیدیم. فکر کنم اونقدرا هم دیر نشده!» -  البته که نشده بانوی من!!! «هیسسس! منو مرینت صدا کن. بقیه نباید بفهمن که من و تو لیدی باگ و کت نواریم! آخه توی حالت ابرقهرمانیتم منو بانوی من صدا میکنی، پس لطفا حواست ـو جمع کن که لو نریم!» - باشه بانوی مـ ... یعنی چیز... مرینت! همون موقع، خانم بوسیه میاد سر کلاس و مرینت و آدرین میشینن سر جاشون. « ببخشید خانم بوسیه، میشه من جامو با نینو عوض کنم؟» آلیا دهنش از تعجب باز مونده و نینو قاطی کرده. کل کلاس به مرینت زل زدن و آدرین سرخ شده. خانم بوسیه میگه:« البته که میشه مرینت! نینو، تو مشکلی نداری؟» نینو تا میاد دهنشو باز کنه، آلیا میگه:« نه خانم بوسیه، اصلا مشکلی نداره. من تضمین میکنم!!» و بعد نینو رو میکشه جای مرینت. همزمان، مرینت با کیفش بلند میشه و میاد ردیف جلوی کلاس میشینه. – خیلی خوشحالم که اومدی پیش من بشینی مرینت... راستی، میتونم مری صدات کنم؟ «آره، ولی فقط یادت باشه بانوی من صدام نکنی!»
 
 
 
 
خانم بوستیه میگه:« مرینت،آدرین شما دوتا يک هفته ي کامل رو غایب بودید! چرا؟؟؟ نه تلفنتون رو جواب میدادید نه دوستاتون ازتون خبر داشتن!» مرینت دستش رو بالا میاره« خانم بوستیه اصلا یک هفته نبود! اون دو سه روزی هم که نبودم داشتم کمک ماما...» _ بسه به اندازه ی کافی از این بهونه ها اوردی مرینت! کجا بودی که حتی نمیدونی چند روز مدرسه نبودی؟!! من به پدر و مادرت زنگ زدم و گفتن اونا هم نمیدونن کجایی من بعدا  درباره ی این مورد صحبت میکنم!» خانم بوستیه شاکی تلفنش رو برداشت و به آقای آگراست زنگ زد. «آقای آگراست پسرتون تازه امروز مدرسه اومده و هم زمان با دوست دخترش مرینت، غیب شده بود. باید اعتراف کنم تقسیر ناتالی و گاردین آدرین نبوده!» _چی؟ اون به من گفته بود با دوستش نینو میخواد بره گردش. یعنی.. یعنی اون به من دروغ گفته؟! « البته!» و تلفن رو قطع کرد. آدرین نفسش بقند اومده بود و مرینت بغض کرد.
آدرین آروم توی گوشش گفت:«اشکالی نداره! هم چیز درست میشه!» اما مرینت چیزی نگفت. خانم بوستیه به مرینت و آدرین نگاهی انداخت و گفت که برن دفتر مدیر.      مرینت  خودش رو به دیوار تکیه داد. آدرین با ناراحتی آهی کشید و مرینت رو بغل کرد. «اصلا اشکالی نداره مرینت! ما قصد داشتیم دنیا رو نجات بدیم.ما هیچ کار اشتباهی نکردیم. و حتی اگه از مدرسه اخراجمون کنن ما باز هم نباید ناراحت باشیم.» ولی خود آدرین هم ناراحت بود. یک دفعه يه آکوما به طرف اونا حرکت کرد. مرینت جیغ کشید و گفت:«آکــومــا!!!!» همه از کلاس بیرون اومدن و به مرینت و آدرین نگاه میکردن. هردو مقاومت میکردن و آکوما همه جا می رفت. آدرین نمیدونست چیکار کنه اعصاب معلمشو خورد کنه تا آکوما به طرف اون بره یا نه دست مرینت رو بگیره و فرار کنه. مرینت حس کرد آخر زندگیشه و بعد از این لحظه همه چیز نابود میشه. با چشمای پر اشک به آدرین نگاه کرد وگردن آدرین رو سفت گرفت و اون رو بوسید. خانم بوستیه این صحنه رو دید و واقعا عصبانی بود. آکوما به سرعت به طرفش رفت و آکوماتایز شد. کلویی سر خودش رو اونقدر سفت کوبید به دیوار که نزدیک بود سرش بشکنه آلیا و نینو هم دهنشون اندازه ی کروکودیل باز مونده بود بقیه هم گیج بودن. خانم بوستیه شروری بود با قدرتی که میتونست با بوسیدن آدم ها همه چیز رو بفهمه. تقريبا مثل قدرت قبلیش. مرینت و آدرین دست همدیگه رو گرفتن و فرار کردن. هردو به کتابخونه رفتن و تبدیل شدن.
«مری واقعا فکر نمیکردم اون لحظه منو بوس کنی!!» _هیس! من الان لیدی باگم!!! خب راستش فکر کردم آخر زندگیمه... و سرش رو پایین انداخت. کت نوار گونه هاش قرمز شد. _ وقت نداریم کت بجنب بریم!!
 
«هاگ ماث! به کمک نیاز داری!» _نمیتونی از میراکلس طاووس استفاده کنی میراکلس طاووس شکسته... نمیخوام دیگه بهت آسیبی برسونه « من خوب م..» _ دیگه هم درباره ی این موضوع حرف نمیزنیم «من خوب میشم! لیدی باگ و کت نوار بعد از سفری که داشتن خسته هستن این تنها فرصتمونه!» _ چی؟ سفر؟! به کجا؟ «خب.. لیدی باگ و کت نوار به فضا سفر کردن.» _ اوهوم.. خیلی خوبه.داریم به کشف هویتشون نزدیک میشیم. «خب چجوری؟» _ من توی یکی از سیاره ها چند آدم فضایی رو استخدام کردم و یه تله گذاشتم که هر ابر قهرمانی از زمین خارج بشه از حالت ترنسفورمش در بیاد و به طرف اون سیاره پرت بشه. الان آدم فضایی ها باید هویت دو تاشون رو بدونن و خیلی عجیبه که فرار کردن «عالیه هاگ ماث اممم خب الان زامبیزو چی میشه؟»_ راست میگی باید کمکم کنی وقتی که لیدی باگ و کت نوار در حال جنگیدن هستن من وارد فضا میشم و تو میری پیش لیدی باگ و کت نوار باهاشون میجنگی وقتی گیرشون آوردی کاری میکنی که از قدرتاشون استفاده کنن اونا روگیر میندازی و همینجا میاریشون و کاری میکنی که از قدرتاشون استفاده کنن تا به حالت عادیشون برگردن! من میرم تو هم یه سنتی مانستر بساز تا با شرور من همراه بشه! نورو،پاور آپ! «دوزو،بال های منو آماده کن!»
 
 
 
 بعدی 30 کامنت😌🤝🏻
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
چرا داری میای:|||||||||||||||||||
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
نیا پارت بعدی رو نذاشتم
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
نیا خودتو خسته نکن😑
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
اختارشو بهت دادمااااا
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 


 
دیدین گفتم حالا دیگه برو سر کارت😂
غر هم نزنین😁