گذشته
سویون با خودش فکر کرد شاید بهتر باشد در قرار هفتم یعنی قرار آخر به ته هون اعتراف کند و قرار های قراردادی شان را تمام کنند و بی هیچ محدودیتی قرار بگذارند.
پس با خودش فکر کرد شاید بهتر است فردا به دیدن ته هون برود تا دوشنبه نشده و به مدرسه نرفته اند قال قضیه را بکند. کمی با خودش فکر کرد که چگونه این کار را کند بهتر است که به ذهنش آمد این بار بهترین شیرینی ای را که بلد است را درست کند و آنها را تزئین کند و با یک نامه ی عاشقانه به ته هون بدهد.
کلی برایش ذوغ داشت. پس نخوابید همان شب بلند شد و به فروشگاه رفت و وسایل لازم را خرید. مدام لبخند به لبش بود دلش در حال قل قل بود. هر کس او را می دید فکر می کرد دیوانه شده است. شاید هم واقعا شده بود.
هر جوری بود شب را به روز رساند. تمام شب را مشغول درست کردن شیرینی و تست کردن آن ها شد. وقتی کارش تمام شد خودش را روی تخت پرت کرد و در حالی که تمام بدنش درد می کرد، به سقف خیره شد و با خیال پردازی، آرام آرام چشم هایش گرم شد و خوابید.
ته هون هم آن شب را درست نخوابید. از طرفی نگران این بود که هفتمین قرار، ممکن است آخرین قرار شان باشد و از طرفی نمی دانست برای قرار بعدی باید چه کند. دوست داشت باز هم سویون را غافلگیر کند. انگار شاد کردن سویون در حال حاضر مهم ترین کاری بود که باید انجامش می داد.
او گوشی اش را باز کرد و شروع به نگاه کردن عکس هایشان کرد. هر عکسی را که نگاه می کرد چند دقیقه ای روی چهره ی سویون زوم می کرد و آن را خوب نگاه می کرد و وقتی کمی سیر می شد سراغ عکس بعدی می رفت. بی خبر از اینکه پدرش آن روز، آن ها را در پارک دیده بود و دست شان رو شده بود.
همین طور که غرق در احساسات و تفکراتش بود، صدای در زدن آمد. پدرش بود. بدون اینکه ته هون بگوید بفرمایید، در را باز کرد و داخل شد و با نگاه های نافذ و عصبانی اش ته هون را تحت فشار قرار داد. ته هون هم که میدانست قطعا خبر هایی شده استرس گرفته بود. هر دو ساکت بودند تا اینکه ته هون سکوت را شکست و گفت: چیزی شده پدر؟
پدرش اما همچنان با عصبانیت، انگار که ته هون مرتکب جرمی نابخشودنی شده به او نگاه می کرد. پس از چند ثانیه پدرش دهان گشود و گفت: ببینم، امروز عصر کجا بودی؟
ته هون که به پدرش نگفته بود با کسی قرار می گذارد پریشان شد و با مِن مِن گفت: مَ مَ من؟ خب راستش پارک بودم.
_ و با چه کسی؟
_ ب با یکی از دو دوستام.
_ و اسم اون دوستت چیه؟
ته هون که یادش افتاد قبلا چیز های خوبی در مورد سویون به پدرش نگفته بود، خجالت زده شد و گفت: هان سویون
پدرش عصبانی تر شد و گفت: برای چی به آن دختره ی گستاخ و بی همه چیز نزدیک شدی؟
ته هون بدون این که دست خودش باشد عصبانی شد و کمی صدایش را بالا برد و گفت: حق ندارید راجع او اینطوری صحبت کنید؟
_ تو با چه جراتی به خاطر آن دختره ی بی اصل و نسب اینطوری توی روی من وایمیستی؟
_ چون من با او قرار میذارم پدر، و اگر میخواهید باز هم نصیحتم کنید باید بگویم که خریداری ندارند. همه این سال ها نگذاشتید با کسی حرف بزنم و من رو از اجتماع دور کردید. حداقل توی تمام این مدت خودتون هم کنارم نبودید. هیچ وقت حق پدری را ادا نکردید و از پدر بودن فقط دستور دادن و منع کردنش را بلدید. اصلا تا به حال با خودتان گفتید که شاید من هم چیزی بخواهم؟ به این فکر کردید من هم نیاز دارم دوستانی داشته باشم؟
بعد هم کمی نفس گرفت و با عصبانیت هر چه بیشتر ادامه داد: یک بار هم من را به مدرسه فرستادید، تا دوست پیدا کردم دیگر نگذاشتید به مدرسه بروم. همیشهه خودتان بیرونید ولی من را توی اتاقم حبس می کنید. فکر نکنید نمیدانم حتی توی گوشی ام شنود گذاشتید.
پدرش از شنیدن این حرف جا خورد و کمی نزدیک ته هون رفت و خواست دستش را روی سر ته هون بگذارد و گفت: گوش کن پسرم...
اما ته هون خودش را عقب کشید و حرف های پدرش را قطع کرد و گفت: نه پدر حالا تو گوش کن. من الان اون دختر رو دوست دارم. شاید به نظرت بچه گانه بیاید اما خوب میدانم که هرگز پشیمان نمی شوم. اگر بخواهید باز هم من را محدود کنید یا خودم را خلاص می کنم یا فرار می کنم.
پدرش هم لحنی جدی گرفت و گفت: تو هیچ غلطی نمیکنی کیم ته هون... مفهوم بود؟ برای اولین و آخرین بار می گویم که حق نداری با اون دختره رابطه داشته باشی.
ته هون خواست از اتاق بیرون برود که پدرش گفت: تو که دوست نداری بلایی سر پدر آن دختر بیاید؟
عرق سرد از پیشانی ته هون لیز خورد و پایین آمد و در جایش ایستاد. سرش را چرخاند به سمت پدرش و گفت: شما از کجا میدانید؟
_ تو باید از آن خانواده دور بمونی ته هون. همین که گفتم. وگرنه... وگرنه بلایی سر پدر آن دختره می آورم و کاری می کنم خود آن دختر از تو متنفر شود.
کمی به پسرش نگاه کرد و ادامه داد : لازم نیست خودت را به زحمت بیندازی و به او چیزی بگویی. سه روز دیگر به لهستان می رویم. حتی لازم نیست پس فردا هم به مدرسه بروی. بدون خداحافظی می رویم و او هم کم کم تو را فراموش می کند. انگار نه انگار که وجود داشتی
_ منظورتون چیه پدر؟ چرا انقر مرموز حرف میزنید؟ چرا میخواهید فرار کنیم؟ مگر آن دختر چه آزاری دارد؟
_ هر چه کمتر بدانی بهتر است. اگر هم میخواهی از او خداحافظی کنی من ایده های بهتری سراغ دارم.
خون ته هون به جوش آمده بود. فریاد زد: نه پدرررر، من نمی آیم. هر کاری میخواهی بکن. بس است دیگر هر چه به حرف هایت گوش دادم. من نمی آیم.
پدرش نیشخندی زد و گفت: خواهی دید
ته هون هم در جواب خنده ی تمسخر آمیزی کرد و گفت: شما بیشتر میبینید
اما پدرش بی اعتنا بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست. در همین زمان صفحه نمایش گوشی ته هون روشن شد و ویبره ای کرد. سریع به سمت گوشی اش جست زد و دید که سویون به او پیام داده است: " فردا میبنمت، باید یک چیزی بهت بگم"
ته هون با دیدن این پیام دلشوره گرفت. تمام دنیا با او لج کرده بود. این از پدرش و حرف های دلگرم کننده اش و این از سویون که معلوم نبود خبر خوش دارد یا خبر بد
+ چهارشنبه ۱۴۰۲/۰۴/۲۸ 18:50 نویسنده : mobina
|