17
حال
سویون دیگر حال و روز خوشی نداشت. دیگر نمی توانست همه چی را مخفی کند. اما وکیل شان خبر های نسبتا خوبی به او داده بود. او کم کم داشت آن زنیکه را پیدا می کرد و میخواست دوباره شکایتنامه ای بر علیه آن و برگرداندن اموال خانواده ی هان سویون تنظیم کند.
اما سویون اصلا برایش مهم نبود و به او گفته بود حتی اگر آن ها را پس گرفتی همه اش را برای خودت بردار. اما آقای چو _ وکیل شان_ مهربان تر و فهمیده تر از این حرف ها بود. می دانست سویون برای آینده اش به پول نیاز دارد. او باید به زندگی قبلی اش بر میگشت تا حداقل کمی حالش بهتر شود.
گذشته
آن روز به ته هون و سویون خیلی خوش گذشت و سویون دوباره به سر کار نیمه وقتش نرفت. اما ته هون به او قول داده بود که مشکلی پیش نمی آید و اگر اخراج شود کلی کار سراغ دارد که به او معرفی کند.
با پولی که از نمایش شان به دست آوردند شام خوردند و دست در دست هم راه میرفتند. آنها حتی گوشی شان را هم نیاورده بودند. ولی دلشان می خواست که از آن روز عکسی با هم داشته باشند و از شانس خوب شان به یک عکاس خیابانی برخوردند و او هم از خدا خواسته عکسی از آنها گرفت و عکس شان را بهشاان داد و پولی هم بابت آن نگرفت و یک نسخه از عکس را برای خودش نگه داشت.
فردای آن روز آنها با هم و دست در دست هم وارد مدرسه شدند و همه ی بچه ها ورود شان را دیدند و تا وارد کلاس شدند کف میزدند و سوت می کشیدند. سویون از شدت خجالت لب هایش را می خورد و سرش را تقریبا پایین نگه داشته بود و با کسی به جز ته هون چشم در چشم نمی شد. اما ته هون غروری تمام وجودش را برگرفته بود که فکر می کرد همین الان دنیا در مقابل اوست. و بعد هم روی نیکمت سویون کنار هم نشستند.
آنها آن روز اصلا حواس شان به درس نبود و کل روز داشتند برای هم روی دفتر هایشان قلب می کشیدند و ریز رز میخندیدند. (جمع کنید بساط تونوووو)
اما هر از گاهی معلم چشمش به آنها می افتاد و اخم میکرد تا حواس شان جمع شود. اما همین که رویش را بر میگرداند آنها دوباره دل میدادند و قلوه میگرفتند. نه تنها حواس خودشان بلکه حواس بقیه را هم به خودشان پرت کردند. بعضی ها با حسرت و بعضی ها با شوق و دو دختر افاده ای از آن ور کلاس با نفرت و حسادت به آنها نگاه میکردند.
ته هون زنگ تفریح به سویون گفت: فردا که آخر هفته ست بریم پیک نیک؟
سویون خودش را کیوت کرد و گفت: اما من چند دیروز هم سر کار نرفتم
ته هون لبخندی شبیه موش زد و سر سویون را ناز کرد و لحنش را هم بچه گانه و گفت: آن هم من جورش میکنم، تازه خودم هم وسایل پیک نیک را می آورم. می خواهم ببینی چه دستپختی دارم.
دیگر دااشتند حال همه را به هم میزدند. که یکی پسر هایی که آنجا بود به طرف آنها رفت و گفت: داداش گلم کم چندش باز ی در بیاورید.
ته هون هم ادا درآورد و گفت: نمیبینی که زیباترین بانوی دنیا در مقابل منه؟ چه توقعی از من داری؟
سویون لبخندی از سر غرور و خجالت زد. آن پسر هم نگاه عاقل اندر سفیهی به آنها انداخت و گفت: انقدر چندش بازی در بیاورید تا تهش دعوایتان شود.
و بعد هم رفت. ته هون نگاهی به سویون کرد و لبخندی زد و دوباره گفت: پس می رویم دیگر؟
سویون هم دوباره خودش را کیوت کرد و سرش شرا به علامت آره تکان داد.
....
روز بعد سویون سریع از خواب بیدار شد و به خودش رسید. بهترین لباسی که از دوران شاهزاده بودنش با خودش داشت را پوشید و خودش را آرایش کرد.
اما ناگهان دلش گرفت. او همیشه دوست داشت وقتی میخواهد برای اولین بار قرار بگذارد یک دوست داشته باشد تا با او در مورد ظاهرش و کار هایی که باید بکند مشورت بگیرد. دوست داشت پیش دوستش بنشیند و از شاهزاده اش حرف بزند. میخواست همه این احساسات را با سوجین تجربه کند. اما...
بعد هم به خودش آمد و گفت: احمق نشو سویون. فقط به قرارت فکر کن.
همان لحظه ته هون پیام داد و گفت: تا یک ساعت دیگر تو پارک میبینمت.
و بعد هم لوکشین پارک را برای او فرستاد. در دل سویون غوغا بود. میخواست هر چه زودتر ساعت بگذرد و برود، اما چرا ثانیه شمار از جایش تکان نمیخورد؟ انگار زمان طلسم شده بود. او همانطور که آماده روی تخت نشسته بود چرتش گرفت و با صدای زنگ گوشی اش از خواب پرید. دستپاچه بود و سریع به ساعت نگاه کرد. نیم ساعت از قرارشان گذشته بود. بعد هم به تلفنش که کنارش بود نگاه کرد و دید که ته هون است.
صدایش را صاف کرد و جواب داد: دارم می آیم
_ خواب بودی؟
_ نه نه نه. تو راه هستم
سریع گوشی را قطع کرد و به طرف در دوید. صاحبخانه ی پیرش به محض اینکه سویون را دید لبخندی زد و گفت: چقدر خوشگل شده ای؟ کجا میروی؟
و سویون همینطور که بدو بدو میرفت داد زد: سر قراررررر، سر قرار مادربزرگ
سویون از زدن این حرف حس خوبی داشت. سریع تاکسی گرفت و نفس زنان گفت: آقا لطفا سریع به این پارک بروید.
و بعد هم گوشی اش را به راننده نشان داد.
وقتی رسید، حیران و سراسیمه دنبال ته هون می گشت. فکر می کرد که او را گذاشته و رفته. چند بار به او زنگ زد اما جواب نداد. که ناگهان دستی از پشت سر روی چشمانش آمد. سویون که حدس میزد ته هون باشد برگشت و دید که درست فکر میکرده. و بعد هم ته هون بلند گفت: تولدت مبارکککککک
سویون شوکه شد و گفت: تو از کجا میدانستی؟ من حتی خودم هم یادم نبود.
ته هون خندید و دوباره چال های لپش گود رفت و گفت: ما اینیم دیگر... کیکی برایت پخته ام که نگو و نپرس
بعد هم دست سویون را گرفت و برد به سمت زیراندازی که پهن کرده بود و کیک و بشقاب ها را آماده روی آن گذاشته بود.
سویون از دیدن تدارکات سویون به وجد آمد و دستانش را روی دهانش گذاشت و گفت: واقعا همه ی این کار ها را خودت کردی؟
ته هون هم گردنش را خاراند و گفت: خب آره... حالا بنشین تا با هم جشن بگیریم.
وقتی سویون نشست ته هون کلاه تولدی را روی سر او و خودش گذاشت و بعد هم شروع به دست زدن کرد و آهنگ تولدت مبارک سویون عزیزم را برای او خواند.
سویون هم شمع هایش را فوت کرد و بعد هم ته هون کادویش را رو کرد. او دستبندی کاپلی برای خودش و سویون خریده بود. سویون و با ذوغ و شوق فراوان آن را گرفت و از ته هون تشکر کرد.
سعی کرد آن را ببندد اما نمیتوانست قفل آن را با یک دست ببندد. پس ته هون دستش را جلو برد و گفت: بدش من
و آن را برای سویون بست. سویون هم برای ته هون را بست. سویون ناگهان بغض آلود شد و گفت: اگر تو نباشی کس دیگری نیست که آن را برای من ببندد. خواهش میکنم تو یکی مرا تنها نذار
ته هون با غم و لبخندی محو به او نگاه کرد و گفت: تا زمانی که زنده ام هیچ وقت ترکت نمیکنم
سویون همان لحظه اشک شیطونی که داشت از گوشه ی چشمش قل میخورد را پاک کرد و سعی کرد بخنند تا فضا عوض شود و گفت: دوست دارم ببینم وقتی پیر شدی باز هم خوش قیافه میمانی یا نه
ته هون هم با چرب زبانی گفت: من که در مورد خودم مطئن نیستم، اما تو حتی پیر هم بشوی باز هم زیباترین دختر دنیایی
تا غروب توی پارک ماندند و با هم غروب خورشید را تماشا کردند. همینطور که خورشید داشت غروب میکرد. هر دو رو به رو به روز خورشید نشسته بودند. سویون به ته هون نگاه کرد. او را کامل ورانداز کرد و با تمام وجودش حس کرد که چقدر او را دوست دارد. پس تصمیم گرفت نتیجه را دو به یک کند.
....
حالا حس میکرد سبک شده است. همانطور که شبانه قدم زنان به سمت خانه برمیگشت که دم در خانه جعبه ای را دید. آن را برداشت و باز کرد. در آن گردنبندی بود که قبلا برای مادرش بود و درون جعبه نامه ی دیگری هم بود که رویش نوشته بود: تولدت مبارک سویون عزیزم... از طرف پدرت
سویون گردنبند را به خودش چسباند و به ماه نگاه کرد و لبخندی روی لبش سبز شد. شاید داشت پاداش کار های خوبش را حالا میگرفت